دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

✿ــــ✿

آفتاب گردان !

صبح كه چشمات رو باز  كردى اومدى پيشم با خوشحالى گفتى .... _ مامانى مى دونى من آفتاب رو آوردم ...!!!!! چى ...؟؟؟؟؟؟ _ من آفتاب رو آوردم كه صبح شد ...  چه جورى  اونوخخخخخت ....!!!!!! _ من بيدار شدم ديدم آفتاب داره غروب مى كنه وححححت (وقت) دوباره خوابيدم تا خورشيد قشنگ اومد !!!!   سه شنبه ٣٠ ارديبهشت ٩٣ ...
30 ارديبهشت 1393

خانم دستيار

امروز جلسه هفتم كلاس نقاشى و سفالت بود آخر كلاس سفال خاله مهربون بهت گفت براى دفعه بعد شما دستيارشى ! خيلى خوشحالى .... منم از خوشحاليت خوشحالم  امروز يه فيل خيلى خوشگل درست كردى وقتى اومديم خونه عروسك تولوت رو نشون دادى و گفتى شكل اين درست كردم  بعد از كلاس حدودا ٤٥ دقيقه داشتى با بچه ها توى حياط مى دويدى  و بازى مى كردى آخر سر هم با گريه اومدى .... از يه چيزى خيلى ناراحتم اينكه توى كلاس خيلى آرومى و اصلا حرفت و خواسته ات رو نمى گى اگرم بگى اونقدر آرومه كه خاله نمى شنوه توى اون شلوغى كلاس .... از اين بابت خيلى غصه مى خورم با اينكه توى خونه و توى فاميل اين طورى نيستى توى جمع غريبه آروم ميشى ولى توى كلاس خيلى بيش...
29 ارديبهشت 1393

مرز!!

توى رختخواب بودى چند دقيقه بعد از گفتن شب بخير و .... _ مامانى ..... : بله .... _ يه چيزى مى خواستم بگم .... : چى مامانى ؟ بگو ... _ مى دونى مرز يعنى چى ؟؟ : يعنى چى مامان ؟ _  مرز يعنى گِلمون رو له كنيم . ما سر كلاس گِلمون رو اول مرز ميديم ...!!!!!! : مرز ؟؟ مامانى وٓرز .... بعد از چند ثانيه سكوت _ حالا به هيچ كس نگيا .... توى دلت نگهش دار...... شنبه ٢٧ ارديبهشت ٩٣
27 ارديبهشت 1393

عزيزم حرفم رو گوش كن !

امشب داشتيم با هم حرف مى زديم يكى من مى گفتم يكى تو .... ماجرا از اونجايى شروع شد كه داشتى با بابا بازى مى كردى و حسابى بهت خوش مى گذشت كه بابايى بهت گفت بسه ديگه عزيزم بايد به درسم برسم ناراحت شدى و قبول نكردى و بازى رو ادامه دادى و از اونجا هم كه بابا در چنين مواقعى براى اينكه ولش كنى يه كوچولو گازت مى گيره شما هم ناراحت اومدى پيشم گفتم خب چرا وقتى بابا هى مى گه دختركم من درس دارم نمى گى باشه بابا من رفتم تو درست رو بخون .... يا وقتى من يه چيزى بهت مى گم ، مثلا مى گم عزيزكم بيا شيرت رو بخور قربونت برم نمياى ؟ ولى تا بلند بگم بياااااااا .... ناراحت ميشى و مياى خب از همون اول گوش كن تا اينجورى نشه و ناراحت نشى گفتى حالا بذار من بگم ...
23 ارديبهشت 1393

تولد

سلام گل دختر قشنگم اين اولين باريه كه بهت سلام مى كنم دوست دارم اين نامه رو برات بنويسم فقط فقط براى خودت قشنگ مامان عزيزكم باقالى جون من امروز روز تولد منه و تو خيلى خوشحالى با هم رفتيم كيك خريديم تو خيلى خوشحالى كردى فدات شم منم خيلى خوشحالم كه دختركم اينقدر بزرگ شده كه روز تولد مامانش رو درك كنه و براش كادو بخره خيلى خيلى دوست دارم عزيزم ، مهربونم.... اميدوارم مامان خوبى برات باشم هر چند مى دونم كوتاهى هايى برات دارم  ولى از خدا مى خوام كمكم كنه امشب شب ولادت حضرت اميرالممنين (ع) هستش و روز پدر ..... دلم براى بابام يه دفعه تنگ شد .... براى دستاى مهربونش كه هميشه روى سرم  مى كشه بابا جونم دوست دارم ...
23 ارديبهشت 1393

جلسه پنجم

امروز جلسه پنجم كلاس نقاشيت بود و بالاخره از گِل بازى هم خوشت اومده و ثبت نامت كردم  بعد از پنج جلسه يه كم با بچه ها دوست شدى و توى محوطه با هم بازى كردين  خيلى خوشحالم كه اينقدر راحت اُخت شدى با محيط گُلكم
22 ارديبهشت 1393

ملكه

چند روز پيش .... قل اعوذ برب الناس . ملك الناس ........ _ مامانى زنبورا هم ملكه دارنااااا .....!!!!!!!!!! امروز ...... قل اعوذ برب الناس . ملك الناس ..... تا آخر  _ من يه ملكه روباهم .....    من يه ملكه روباهم ....          من يه ملكه  روباهم ......
21 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد