دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

✿ــــ✿

ابراز ناراحتى

هفته پيش كه خونه مامانجون بوديم و مراسمى بود اونجا   اول اومدى طبق معمول سر ناسازگارى و .... بذارى كه يه دفعه فكرى به ذهنم رسيد ...... ( قبلا يه چيزايى از ازدواج خودم برات گفته بودم آخه تو فكر مى كردى منو بابا از بچگى با هم بزرگ شديم و .... برات گفته بودم من خونه مامانجون و باباجون بودم پيش خالدى و دايى بابا اومد خواستگاريو منم قبول كردم و اومدم خونه بابا) همون جور كه نشسته بوديم درِ گوشت گفتم عزيزم آروم باش اينا اومدن اينجا خواستگارى  خالدى بايد فكراش رو بكنه ببينه مى تونه با اين آقا ازدواج كنه يا نه .... يه دفعه خيلى رفتى توى فكر و همين جور كه فكر مى كردى اشك توى چشمات اومد  ناراحتى توى صورتت موج زد و بُغ...
8 خرداد 1393

خفاش كوچك

امروز بالاخره نوبت به خفاش رسيد !  توى خونه مون امروز يه خفاش كوچولوى مهربون داريم كه دنبال سنجابا مى كنه ولى اونا رو نمى خوره چون مهربونه .... واضح و مبرهن است كه بنده در نقش سنجاب هستم و شما دنبالم مى كنى   البته الان شدم " مامان خفاش" !!!! سه شنبه ٦ خرداد ٩٣ مصادف با عيد مبعث
6 خرداد 1393

يعنى واقعاااااا .....

من يكى موندم توى كاراى تو فسقلى يك مترى !!! از كار كه بگذريم توى خنده و گريه ات هم موندم .... آخه وقتى شروع ميشه تموم شدنش ديگه با خداست هم خنده ، هم گريه !!!! حالا گريه رو شنيده بودم ولى ديگه تا حالا نشنيده بودم كه يه بچه شروع كنه به خنده ولى ديگه بخنده هااااااااا .......!!!! تمومم نشه خنده اش !!!!! جل الخالق ... يكشنبه ٤ خرداد ٩٣
4 خرداد 1393

خاله كوچك

خالدى يه عكس از كوچيكيات، حدودا دوسالگيت رو برام توى وايبر فرستاده .كه چادر نمازش رو  سرت كردى  بهت نشونش دادم يه نگاهى كردى و گفتى : اين كيه ؟؟ خالديه ؟؟ كوچيك بوده ....!!!!!!! پنجشنبه ١ خرداد٩٣ ...
1 خرداد 1393

نيم وجب قد ..!!!

داريم با بابا سر يه موضوعى بحث مى كنيم  . يه كم بحثمون داغ شد يه دفعه اومدى گفتى : _ مامانى هاشكى اصلا با يه آقاى ديگه ازدواج مى كردى ....!!!!!! : بعدشم كلى خنديديم ...... پنجشنبه ١ خرداد ٩٣  خدا بخير كند امروز را .....   ...
1 خرداد 1393

آفتاب گردان !

صبح كه چشمات رو باز  كردى اومدى پيشم با خوشحالى گفتى .... _ مامانى مى دونى من آفتاب رو آوردم ...!!!!! چى ...؟؟؟؟؟؟ _ من آفتاب رو آوردم كه صبح شد ...  چه جورى  اونوخخخخخت ....!!!!!! _ من بيدار شدم ديدم آفتاب داره غروب مى كنه وححححت (وقت) دوباره خوابيدم تا خورشيد قشنگ اومد !!!!   سه شنبه ٣٠ ارديبهشت ٩٣ ...
30 ارديبهشت 1393

خانم دستيار

امروز جلسه هفتم كلاس نقاشى و سفالت بود آخر كلاس سفال خاله مهربون بهت گفت براى دفعه بعد شما دستيارشى ! خيلى خوشحالى .... منم از خوشحاليت خوشحالم  امروز يه فيل خيلى خوشگل درست كردى وقتى اومديم خونه عروسك تولوت رو نشون دادى و گفتى شكل اين درست كردم  بعد از كلاس حدودا ٤٥ دقيقه داشتى با بچه ها توى حياط مى دويدى  و بازى مى كردى آخر سر هم با گريه اومدى .... از يه چيزى خيلى ناراحتم اينكه توى كلاس خيلى آرومى و اصلا حرفت و خواسته ات رو نمى گى اگرم بگى اونقدر آرومه كه خاله نمى شنوه توى اون شلوغى كلاس .... از اين بابت خيلى غصه مى خورم با اينكه توى خونه و توى فاميل اين طورى نيستى توى جمع غريبه آروم ميشى ولى توى كلاس خيلى بيش...
29 ارديبهشت 1393

مرز!!

توى رختخواب بودى چند دقيقه بعد از گفتن شب بخير و .... _ مامانى ..... : بله .... _ يه چيزى مى خواستم بگم .... : چى مامانى ؟ بگو ... _ مى دونى مرز يعنى چى ؟؟ : يعنى چى مامان ؟ _  مرز يعنى گِلمون رو له كنيم . ما سر كلاس گِلمون رو اول مرز ميديم ...!!!!!! : مرز ؟؟ مامانى وٓرز .... بعد از چند ثانيه سكوت _ حالا به هيچ كس نگيا .... توى دلت نگهش دار...... شنبه ٢٧ ارديبهشت ٩٣
27 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد