ابراز ناراحتى
هفته پيش كه خونه مامانجون بوديم و مراسمى بود اونجا اول اومدى طبق معمول سر ناسازگارى و .... بذارى كه يه دفعه فكرى به ذهنم رسيد ...... ( قبلا يه چيزايى از ازدواج خودم برات گفته بودم آخه تو فكر مى كردى منو بابا از بچگى با هم بزرگ شديم و .... برات گفته بودم من خونه مامانجون و باباجون بودم پيش خالدى و دايى بابا اومد خواستگاريو منم قبول كردم و اومدم خونه بابا) همون جور كه نشسته بوديم درِ گوشت گفتم عزيزم آروم باش اينا اومدن اينجا خواستگارى خالدى بايد فكراش رو بكنه ببينه مى تونه با اين آقا ازدواج كنه يا نه .... يه دفعه خيلى رفتى توى فكر و همين جور كه فكر مى كردى اشك توى چشمات اومد ناراحتى توى صورتت موج زد و بُغ...
نویسنده :
〰〰مامانِ چشمه بهشتى〰〰
20:30