دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

✿ــــ✿

اولين بارى كه .......

از حمام اومده بودم بيرون و داشتم موهام رو سشوار ميكشيدم كه اومدى گفتى من نون پست مى خوام دو تا از فريزر در آوردم گفتى خودم ميذارم توى تستر ! دكمه اش رو زدى و روشن شد يكى از نونها رو براى خودم در آوردم .... يه چاقو هم بهت دادم و اومدم بقيه سشوارم رو بكشم گرم كشيدن سشوار بودم و حسابى هم گرسنه كه ناگهان فرشته اى از راه رسيد و يك نان تست كه رويش حسابى نوتلا ماليده شده بود از آسمان برايم هديه آورد .... و مسلم است كه آى چسبييييييييييييييد بهم ....!!!!!!! ************** بعد از ناهر دراز كشيده بود روى تخت از لب آينه سوهان ناخنم رو برداشتى گفتى اين چيه ؟ گفتم مال ناخن گفتى چى كار مى كنه يعنى ؟ گوشه ناخنم رو سوهان كشيدم گفتم اين كارو مى كنه گفتى براى...
21 فروردين 1393

امان از وقت خواب ....!!!!

خدا وکیلی شیرینتر و دلچسبتر و آرامش بخش تر از خوابیدن هم وجود داره ؟ نمیدونم  چرا در نظر توی فسقل نیم وجبی همین خوابیدن اینقدر عذاب آور و شکنجه است ...!!!!! برنامه هرشب ما برای خوابیدن حضرت عالی به این شرح است  یک ساعت قبل از خواب جهت آمادگی  من : گلم وقت خوابه مامانی کم کم ....  تو : نــــــــــــــــــــــــــه ......  + آیکون جیغ !!! یک ربع مانده به خواب  من : دخترم یه کم دیگه بازی کن که بریم بخوابیم   + آیکون التماس عاجزانه !!! تو : نــــــــــه .... ( این دفعه ملتمسانه ) نخوابیم ..... من : بیا حالا مسواکت رو بزن .... تو : ولی نخوابیما ...... من : باشه .... همه چراغهای خو...
20 فروردين 1393

تب

دیروز تب داشتی آن هم نزدیک 39 از صبح مشغول بازی بودی  فقط کمی گلوت گرفته بود و سرفه میکردی تا بعد از ظهر که یک دفعه بهت دست زدم دیدم خیلی داغی !! درجه گذاشتم نزدیک 39 بود بود !! اونوقت نمیدونم چه جوری خیلی ریلکس مشغول بازیات بودی و اصلا احساس ناراحتی نمیکردی  نه بی حالی نه خواب آلودی .....  تازززززززه  شربت های خواب آور هم خورده بودی ولی یه کله تا ده شب بیدار بودی و بزور خوابوندمت مگه می خوابیدی دختــــــــــــــر ..... والا من یه خطم تب داشته باشم سرم سنگین بدنم درد اصلا نای بلند کردن سرم رو از روی بالشم ندارم چه برسه به بازی و ورجه وورجه کردن !!!! امروز صبح خدا رو شکر تبت پایین اومد و الان مشغول بادکنک بازی ه...
18 فروردين 1393

پیراهن عزایت بر تنم مادر ....

غروب شد و هلال اول ماه جمادی الثانی بیرون آمد . گفتم عزیزم شهادت مادرم زهرای من و تو ست . من لباس عزا می پوشم به رنگ سیاه . هنوز تمام قد نایستاده بودم که صدای دلنشینت بلند شد " مامانی منم میخوام لباس سیه بپوشم " لبخند بر لب , دستان کوچکت را گرفتم اول به اتاق تو رفتیم و بلوز مشکی ات را تن کردی و بعد هم من . حالا من تنها مشکی نمی پوشم تو نیز همراه منی . پیراهن مشکی بابا را هم آماده گذاشتم  سه تایی عزادار مادریم اگر قبول کنند ....     روز چهاردهم پنجشنبه مامانجون روضه هر ساله داشتند و مثل همیشه رفتیم اونجا امسال بزرگتر بودی و خیلی کمکمان کردی فرشته کوچکم  گفتی عاشق کمک کردنم ! وقتی مهمونا اومدن با نرگ...
18 فروردين 1393

استقلال

آخیــــــــــــــــش .......!!!!! خدایش ببخشاید هر آنچه پشه در این کره خاکیست , که ما را از آوارگی و دربه دری رهانیدند !     هیچگاه به عقل ناقصمان هم خطور نمی کرد که این گره کور به دست موجود ناچیزی چون پشه باز شود    ولی از آنجا که خداوند متعال , ارحم الراحمین است گشایش را فراهم می آورد از طریقی که عقل بشر به آن قد نمیدهد  ....   از خوشحالی میخواهیم بال در آورده و در آسمان پرواز نماییم   دخترک ما بعد از 4 سال و 4 ماه و 14 روز , توی اتاق خودش تنها خوابیـــــــــــــــد ....      ماجرایش بماند برای بعد . فقط امیدوارم مستدام بماند   ...
21 اسفند 1392

قصه شب

دیشب طبق معمول ساعت نه و نیم اومدیم توی اتاقت تا برات کتاب قصه بخونم و قرآن بخونی و بخوابی ... یه کتاب آوردی به چه گندگی هر چی می خوندم تموم نمیشد منم چند تا صفحه اش رو وقتی حواست نبود دو تا یکی کردم   آخه 35 صفحه بود .....!! توی هر صفحه در باره یه شیء یا کسی بصورت شعر توضیح داده و تو باید حدس میزدی که اون چیه یا کیه ... رسیدیم به این شعر : اون چیه که یه باغ پر گل رنگارنگه گل داره و بوته داره قشنگه این باغ گل که باصفاست حیف که همیشه زیر پاست گلهای او کوچیک و بزرگتر نمیشن  با اینکه آب نمیخورن خراب و پرپر نمیشن گفتم اون چیه ؟ دوباره این بیتش رو خوندم که این باغ گل که با صفاست   &...
29 بهمن 1392

نقشی که فرو ریخت ....( در تكميل پست قبلى )

دیشب گرم انجام کارام بودم که یک دختره فسقلی عصبانی جلوم ظاهر شد .... من : چی شده تسنیم ...؟؟؟ تسنیم : چرا به من اشتباهکی میگی ...؟؟؟ من :   چی رو من اشتباه گفتم ....؟؟؟ تسنیم : تو اشتباه گفتی که کره زمین میچرخه و شبا خورشید میره پشتمون .... من :   چـــــــــــــــــــــــرااااا ....؟؟!!!!! کتابشو باز کرد و اینو نشونم داد ..... تسنیم : ببین تو اشتباه گفتی ..... خورشید میره میخوابه !!! من :      واقعا عجب آدمایی پیدا میشنااااا ..... حالا من چی کار کنم با ذهن به هم ریخته این دختر .....!!!     پی نوشت : اون شب خوابیدی و منم کلی توی اینترنت گشتم تا صبح اگه دوباره سوالت رو پرسید...
25 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد