دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

✿ــــ✿

عزيز دلِ شش ساله

نازنين ، شش ساله ام... تازگيا علاقه خاص. به چيدمان ميز غذا پيدا كردى .... دوست دارى همه چيز سر ميز مرتب و با سليقه باشه از قبل از ماه مبارك اين حس خانمانه در درونت شكوفه زد الانم توى ماه مبارك سفره هاى افطار رو خيلى زيبا و قشنگ مى چينى .... خودِ خودت ! سفره آراى باسليقه از الان براى خودت ايده و نظر دارى نظراتتم كاملا درسته  عاشق منو و خواهرتى بايد بگم ما هم عاشقتيم دخترك مهربونم الحمدلله جمعه بيست و يكم  خرداد ٩٥
21 خرداد 1395

ماه مبارك رمضان

داشتم برات مى گفتم وقتى نه ساله بشى ديگه مثل آدم بزرگا ميشى بايد همه كارايى كه ما انجام ميديم رو تو هم بكنى ... نمازات رو به موقع بخونى .... كه يه دفعه گفتى يعنى بايد غذا هم درست كنم ؟ گفتم نه .... منظورم كارهايى كه خدا ازمون خواسته انجام بديم دروغ نگى كار بد نكنى نماز بخونى روزه بگيرى ... كه دوباره پريدى وسط حرفم گفتى : آخ جووون من آرزومه روزه ....  متعجب گفتم چرا؟ گفتى چون ديگه راحت ميشم نمى خواد غذا بخورم !!!!! هيچى ديگه صداى خندم همه جا را پر كرد ...!!!!!!! ************ توى اتاق با هم حرف ميزديم نمى دونم چه جورى كشيده شد به اينجا ، گفتى : من اصلا نمى خوام بزرگ شدم بچه بيارم ... يه اشاره اى هم به خواهرت كردى كه ب...
19 خرداد 1395

فعل جديد زبان فارسى

روز جشن پايان سال برامون سرود خوندين ... وقتى اومدين بالاى سِن و هر كدوم سر جاتون ايستادين يه دفعه صداى دلرباى تو رو شنيدم كه خيلى بلند و واضح گفتى : " گروه سرود مدرسه بصيرت تقديم مى نماشد ...!!!!! "  اون گذشت و من فكر كردم هول شدى اينجورى گفتى تا اينكه امروز با بابا رفته بودى پارك و از پارك چند تا گل خود رو كنده بودى .... در رو كه برات باز كردم گفتى : " اي گلها تقديم مى نماشد ...!!!" فهميدم كه نه ... انگار فعل جديد زبان شيرين فارسيست .... " مى نماشد " **************** امروز براى خودت يك كتاب داستان درست كردى " خانواده صدفهاى عجيب و غريب "  اين چند روزه كه تعطيل شدى همه ا...
27 ارديبهشت 1395

جشن پايان سال

يك سال تحصيلى تمام شد .... دوره پيش دبستانيت به اتمام رسيد .... به همين زودى و به همين سادگى !  اصلا باورم نميشه .... دختر من ... خانم كوچولوى نازنينم تا چند ماه ديگه يه كلاس اوليه واقعى ميشه .... مى دونم ، تمام سالهاى تحصيلت همينطورى مثل باد مى گذره و من چشم باز مى كنم ، مى بينم ١٨ ساله اى !!! بگذريم ...... امروز بهمون خيلى خوش گذشت با اينكه قبلش توى خونه خيلى بدو بدو كرده بودم و خيلى خسته ولى روز خوبى بود به تو هم خوش گذشت برنامه جشنتون خيلى جالب بود اول كه شماها دست جمعى قرآن خوندين بعدم  كلى بازى كرديم باهاتون پرتاب توپ توى كيسه ، طناب كشى و وسطى ! بعدم پذيرايى شيرينى و شربت كمى مولودى خوانى بعدشم قسمت شيرينش كه ...
23 ارديبهشت 1395

روز مادر ....

يازدهم فروردين روز مادر بود متاسفانه نشد زودتر پستش رو بذارم توى مدرسه برام توى يه كارت آينه چسبونده بودى خودتم تزيينش كرده بودى از اول تعطيلات هر روز ازم مى پرسيدى چند روز مونده تا روز مادر ..... نمى دونستم براى چى هى مى پرسى فكر مى كردم لابد توى مدرسه بهتون گفتن روز مادر توى تعطيلات عيده ...... هر روز روزا رو ميشمارى و يكى ازش كم مى كردى تا اينكه چند روز مونده به روز مادر على و عمه نسترن اومدن اينجا و عليرغم سفارشات من كه توى حياط نرو و زود بيا بالا سرما نخورى حرفم رو گوش ندادى و خيلى هم دير اومدى منم كلى حرص خوردم كه مريض نشى بعدشم خوابيدم صبحش يكم هنوز از دستت ناراحت بودم  رفتى توى اتاق يه مدت بيرون نيومدى در رو هم بست...
15 فروردين 1395

نقاش يا گل فروش؟؟

_  مامان ..... من و كوثر وقتى بزرگ شديم مى خوايم دكتر نوزادا بشيم ...!! من : اِ چه خوب ...... فرداش..... _ مامان مى دونى من بزرگ شدم مى خوام چى كاره بشم؟ من : دكتر نوزادا...؟ _ نههههههه....... مى خوام گل فروش بشم!! من: تو كه ديشب گفتى دكتر؟  _ نه شوخى كردم اونو ..... به نظرت نقاش بشم يا گل فروش؟؟ ********* الحمدلله ٢٦ اسفند ٩٤ البته اين گفتگو مال پريشب و ديشب هستش ...
27 اسفند 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد