دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

✿ــــ✿

١٤ اسفند ....

دختر كوچولوى نازنينم سه ماهه شدى .... يه عروسك كوچولوى تمام عيار براى خواهرت شدى .... بغلت مى كنه بوست ميكنه باهات بازى مى كنه برات كتاب مى خونه و عكساش رو بهت نشون ميده ... تو هم كلى ذوق مى كنى و براش شعر مى خونى و دست و پاهات رو تكون ميدى از ديروز علاقه ات به دستات بيشتر شده دستات رو بهم قلاب ميندازى و مدتها همينجور نگاش ميكنى ....  توى صداهايى كه در ميارى ما ... ما گفتنت خيلى واضحه.... روزا خيلى بد مى خوابى يعنى بعد از كلى كلنجار شايد فقط ده دقيقه نهايت خوابت نيم ساعته و اگر بخواى بهم خيلى لطف كنى هر چند روز يكبار يك ساعت مثلا اگر بخوابى ..... وزن : ٦١٠٠ و قد ٥٩ سانتيمتر اين از فسقل خانم سه ماهه... حالا ميرم سراغ...
15 اسفند 1394

بدون عنوان

دوشنبه صبح بهم زنگ زدن و براى ساعت دو و نيم وقت گزينش گذاشتن ! قبول كردم و ساعت دو راهى مدرسه شديم به همراه بابا  رفتيم تو شما رو بردن براى بازى كردن ما هم رفتيم توى نماز خونه براى پر كردن فرم و مصاحبه يه نيم ساعتى طول كشيد تا كارمون تموم شد و شما هم اومدى  قراره تا يك هفته ديگه تماس بگيرن  حالم خيلى بده ....... بده بد ....... خدايا شكرت ٣٠ ارديبهشت ٩٤
30 ارديبهشت 1394

دانشمند کوچک !

نازدونه عزیز من .... بهم میگی دوست دارم دانشمند بشم ...!!! دوست دارم همه چیز رو بلد باشم ... صبح یک روز زمستونی ( دقیقا سه شنبه هفتم بهمن 93 ) گفتی چه جوری بهار میشه تابستون میشه بعدم پاییر و زمستون ؟  چند بار برات گفتم تا قشنگ یاد بگیری ... کره زمینت رو هم آوردی تا خوب بفهمی .... وقتی یاد گرفتی گفتی : من دلم میخواد دانشمند بشم ...   سوالات عمیقتر شدن و من سعی میکنم براشون وقت بذارم و به زبون بچگونه برات توضیح بدم .... یه کار جالبی که میکنی ( البته خیلی وقته ولی الان بیشتر شده و علاقه بیشتری پیدا کردی ) اینه که وقتی من قرآن میخونم یا دعا میای پیشم و ازم میخوای که بهت بگم چی نوشته ... منم به زبون خیلی ساده برات میگ...
10 بهمن 1393

کمی عقبتر....

اندکی بعد از صرف ناهار که شکم و پلکها هر دو سنگین میشود یک چرت کوتاه و دلچسب به شیرینی عسل میماند . که البته در خانه ما و برای من مثل گوهری نایاب ....!!! و دشوارترین کار دنیا باز نگاه داشتن این پلکهای سنگین است که گویی وزنش به یک تن میرسد در آن زمان ! هر بار که نی اختیار این پلکها چند ثانیه ای روی هم می افتند پس از باز شدن قیافه مظلوم و غمناک دخترک پنج ساله ای را با لب و لوچ آویزان در قاب تصویر مشاهده میکنی که ملتمسانه میخواهد که نخوابی .... شاید به نظر خواسته ای نا به جا , ظالمانه و بی جا باشد برای یک دختر پنج ساله .... ولی وقتی کمی به عقب بر میگردم از زمانی که دخترکی هفت , هشت ساله بودم به یاد دارم اگر مادرم ناخود آگاه میخوابید چقدر دلم...
5 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد