یک شب و ....
دیشب خواستم بعد از ده ,دوازده شب که ساعت خوابت بخاطر عزاداریایی که شبا میرفتیم بهم خورده بود دوباره ساعت خوابت رو برگردونم سر جاش ساعت نزدیکای ده بود که دستشویی رفتی بعدم همین جور که تام و جری می دیدی مسواکت رو زدم و راهی شدیم طرف اتاقت . هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفتی : اول کتاب قصه ..... گفتم نمیشه قصه برات بخونم ؟ گفتی : نـــــــــــــــــــــــــه ..... دو تا کتاب آوردی برات بخونم یکیش آقای پر سر و صدا و یکیشم شعر درباره امام رضا (ع) و حرم و ... اینا بود . خیلی حال نداشتم اومدم زرنگی کنم بعضی جاهاش رو سرسری رد کنم که مچم رو گرفتی و گفتی از اولش بخون ...!! سر کتاب دوم دیگه رفتی زیر لاحاف...