دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

✿ــــ✿

مادربزرگ خانه ما !!

_ مامانى تو بايد بشينى و هيچ كارى نكنى .... همه كارات رو خودم مى كنم ... تو كارى نكن من بايد مواظبت باشم !!!  تو هيچ وقت نبايد پير بشى !!!  نمى دونم چرا اينقدر نگران پير شدن منى دختر ..... همونطور كه تو روز به روز بزرگتر ميشى منم بزرگتر ميشم عزيزم  و خواه ناخواه به پيرى ميرسم عمر آدمى همينه دختركم .....   پى نوشت : اين روزها نقش مادر جان من رو دارى .... يعنى مادربزرگى خم خم و با عصا راه ميرى با صداى لرزان .... جاى شكر داره كه دو روزه نقش حيوون رو بازى نمى كنى ! الحمدلله ..... يكشنبه ٢٦ بهمن ٩٣
26 بهمن 1393

كوزت ، آدم كوتوله ....!!؟؟؟

چند روز پيشا فيلم سينمايى آدم كوتوله ها رو گذاشت  الانم مِمُول پخش ميشه بخاطر همين از حيوون بودن دست برداشتى و مى گى من آدم كوتوله ام !! كارتون بينوايان رو براى بار چندم پخش كرده اصلا بهش توجه نمى كردى ولى اين بار آخرى يه كمش رو ديدى نمى دونم چرا  از اسم كوزت خوشت اومده  بهم مى گى من كوزتم !!!!! به من بگو كوززززززت .....!!!!! خوردنى هستى مثل هميشه خيييييلى دلم مى خواد مثل بچگيات بغلت كنم لهت كنم باهات وٓر برم و سر به سرت بذارم ..... ولى تو ديگه بزرگ شدى تا يه كم مى خوام بغلت كنم سوء استفاده مى كنى ، خودت رو لوس مى كنى .... بعدم همه اش مى خواى اين بازى ادامه داشته باشه جيغ مى زنى ، گريه مى كنى بخاطر همين بايد سعى كنم اين ...
24 آبان 1393

نه و دوازده !!

چند روزه كه يه جورايى ساعت رو مى خونى! البته معمولا درست نمى گفتى و من مرتب برات تكرار مى كردم كه عقربه كوچيك ساعت رو مى گه وعقربه بزرگ دقيقه رو البته هنوز معناى درست دقيقه رو بهت نگفتم اول مى خواستم خود ساعت يعنى عقربه كوچيك برات جا بيوفته بعد برم سراغ دقيقه . فقط گفته بودم اگه عقربه بزرگ روى ١٢ باشه يعنى ساعت مثلا ٥ هست و وقتى سر ٦ باشه يعنى مثلا ٥ و نيمه امشب مامانجون داشت مى پرسيد ساعت چنده كه من گفتم وايسا الان بهت مى گه ...! مامانجون تعجب كرد : مگه بلده ....؟؟؟؟ گفتم تا حدودى .... بدو بدو اومدى گفتى ساعت  نه و دوازدهه ...!!!!!!! چهار سال و نه ماه و هفده روز ! الحمدالله ....... ٢١ مرداد ...
21 مرداد 1393

بدبخت شدم !!

جلوى تلويزيون نشستى دارى شكرستان رو نگاه مى كنى ..... يه دزد مرغ پيرزن ( ننه قمر ) رو ميدزده اونم داد و هوار راه مى ندازه و ميگه بدبخت شدم .... خنده تمسخر آميزى مى كنى و مى گى بدبخت شدم ، ديگه چيه ..!!!!! الحمدالله .... سه شنبه ٢١ مرداد ٩٣
21 مرداد 1393

از نگاه تو ....

بهم مى گى : تو عاشق منى و عاشق كارى ! بابا عاشق منه و عاشق نون ، پنير هندونه  !! من عاشق پويام و عاشق بازى  !! مامانجون عاشق منه و عاشق كار ! بابا جون عاشق اخباره و عاشق تخمه  خالدى عاشق درسه و عاشق قرآن  يك همچين دخترى هسترى شما در چهار سال و نه ماه و نه روزگى ! البته به قول خودت الان ديگه چون دمپايى كه عمه بهت داده اندازه ات شده ديگه شش سالته  **************** شنيدم داشتى به مامانجون مى گفتى : من الان همه اش بايد پويا ببينم چون وقتى بزرگ شدم ديگه همه اش بايد به فكر درس و اخبار باشم  *************** ديروز خونه دوستم بوديم تو هم خيلى با بچه ها بازى كردى و حسابى بهت خوش ...
14 مرداد 1393

حباب !

يه باد گلوى كوچيك زدى بعد خودت خنده ات گرفت ! بهم گفتى مى دونى صداى چى بود ؟ گفتم : چى ..؟ _ حباب ...!!!! بعد ادامه دادى... يه حباب كوچولو كه توى ميده ( همون معده ) درست ميشه وقتى غذا مى خوريم بعد مياد بالا ، بالا ، توى مرى ، بعد مياد بيرون اينجورى  يعنى علمى تر از اين وجود نداره ....!!!!! چشمك : اينو توى بازى آيپدت به عينه ديدى ! وقتى به دختر بچه توى آيپد غذا مى دى غذاها ميره توى معده اش بعد كه زياد مى خوره و روهم روهم گاهى بادگلو ميزنه كه به شكل حباب وارد مرى ميشه بعد با صدا از دهن بچه خارج ميشه پيوست نوشت : بهم مى گى مامان ... اخبارى كه شماها ميبينين مثل پوياست ؟ يعنى هر چى كه ميشه ، اتفاقى ميوفته مياد ميگه ؟...
11 مرداد 1393

من به تو مى نازم ....

مشغول بازى با خالدى بودى . دو تايى براى خودتون يه خونه درست كرده بودين و هر دو تونم جوجه شده بودين ! اومدم طرف خونه تون ديدم  صداى جيك جيك مياد اومدم باهات بازى كنم مثلا ! در زدم گفتم من آقا گرگه امممممم ... اومدم بخورمتوووووون .... صدام رو هم كلفت كرده بودم . شنيدم با صداى نازك جيك جيكى به خالدى گفتى من الان آقا شيره ميشم ميرم شكستش ميدم .... صداى غرش شير اومد .... حمله كنان بيرون اومدى از خونه و پريدى به طرف من . خلاصه منو شكست دادى و برگشتى توى خونه ات و دوباره جوجه شدى ! طى درگيرى كه با هم داشتيم جاى ناخنات نزديك بازوم موند اول قرمز بود ولى بعد به صورت سه تا نقطه قرمز برآمده شد  عصرى اومدى نشستى بغلم قرمزى...
2 مرداد 1393

عاقبت خواستگارى !!

  بهم گفتى  من مى خوام يه دختر كوچولو بكشم كه مى خواد با يه پسرى ازدواج كنه !! گفتم مگه بچه ها ازدواج مى كنن ؟؟ گفتى نه ..... اين مثلنيه .....الكى بازى مى كنن ......!!!!! نتيجه نقاشى هم شد عروس و دوماد بالا !!  عروس با لباس سفيد و دوماد با لباس آبى اون گل رو هم انگار آقاى دوماد به عروس خانم تقديم كردن !  اضافه نوشت : فكر مى كنم چون اين روزا مراسم خواستگارى توى خونه مامانجون زياده به خاطر همين خيلى به اين مسائل واكنش نشون ميدى وگرنه قبلش اصلا توى اين واديا نبودى .... ميدونم چشم بهم بزنم نوبت تو ميشه ....   الحمدالله ...... چهارشنبه ١ مرداد ٩٣   ...
1 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد