دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

✿ــــ✿

فرشته هاى مهربون

خدا پدر اين فرشته ها رو بيامرزه كه به فريادمون رسيدند ! جا داره همينجا از حضور پررنگشون پيش دخترك يكى يدونه مان تشكر و قدردانى بعمل بياورييييييم ! چى از اين بهتر كه براى عزيز دلمون هر چند شب يكبار جايزه اى ميارند و زير بالش يا زير تخت يا .... خلاصه يه جاى اتاق ميذارندتا دلگرمى خوب و شيرينى باشه براى خوب بودن و عادت به خوبى كردن فقط خب يه كم پرخرجه ....!!!!! ولى  به آرامشت مى ارزه همينكه تويى كه با استرس و دلشوره و گريه و نق زدن راهى تختت ميشى رو سر ذوق آورده تا با خيالى خوش بخوابى و نترسى به جاش منتظر جايزه فرشته ها باشى و تا صبح يه عالمه خواباى خوب از فرشته ها و جايزه ات ببينى شده جاى صد شكر رو داره امروز ولى فرشته ها مجبو...
20 ارديبهشت 1393

سورپرايز!!

ديشب ..... _ مامانى چطوره من به بابا بگم يعنى با هم يه راز توى شيكممون داشته باشيم كه وقتى تولد تو ميشه با بابا برات كيك بخريم و تو رو يه دفعه خوشلال كنيم ...!!!!!!!!!! _ منم كه اصلا نفهميدم ...!!!! جمعه ١٢ ارديبهشت ٩٣ ...
13 ارديبهشت 1393

خواب

امروز بهم گفتى ديشب خواب ديدى كه دو تايى مون رفتيم به بهشت ! گفتم اونجا چه شكلى بود ؟ _ اونجا همه اش سفيد بود و يه خونه خيلى خوشگل بود كه خونه فرشته ها و خدا بود اونا به ما بال دادن .....!! سه شنبه ٩ ارديبهشت ٩٣
9 ارديبهشت 1393

فداى شكل ماهت

ديشب خوب نخوابيدم و با كمبود خواب مواجه شدم چند روزه . چون شبا درست خوابم نمى بره صبحها هم كه كله صبح ( هفت و نيم هشت ) جيش شما ما رو از خواب بيدار مى كنه ! بعد از ظهر هم كه ....... عمرا اگه بذارى من بخوابم !!!! همه اين عوامل باعث شد امروز با سر درد بدى از خواب بيدار بشم حالم اصلا خوب نبود اومدم صبحونه ات رو حاضر كنم با هم نشستيم به صبحونه خوردن ... _ ببين تسنيم نمى ذارى من درست بخوابم الان حالم خيلى بده سرم درد مى كنه ... _ حب من دوست ندارم تو بخوابى .... من تهنا ميشم اون وهت ناحارت ميشمااااا ...... _ اگه تو هم نذارى من بخوابم من همينجور سرم درد مى گيره درد مى گيره مريض ميشم تحملم كم ميشه اونوقت يه كارى بكنى من فورا عصبانى مى...
9 ارديبهشت 1393

قايم موشك اجبارى

ما رو كشون كشون آوردى كه باهات قايم موشك بازى كنيم ( حالا نه اينكه باهات بازى نمى كنيم ولى چون بعد از ظهر بود و از صبح با هم كلاس بوديم خسته بودم و سر درد داشتم ) خلاصه دو بار من چشم گذاشتم دوبارم تو . بار دوم كه مى خواستى چشم بذارى گفتى بايد توى آشپزخونه قايم شى فكرت رو بكن .....!!!!o دوشنبه ٨ ارديبهشت ٩٣ ...
8 ارديبهشت 1393

حيوانِ جديد

_ مامانى ... دوست دارى من چه حيوونى باشم ؟ اِاِاِمــ..... مممممم ..... داشتم فكر مى كردم يه حيوونى پيدا كنم كه چهاردست و پا راه نره ، نپره ... كه يه دفعه ياد جوجه افتادم ! گفتم جوجه باش ... _ باشه بذار قفلشو عوض كنم پس .... بعد با يك كليد نامرئى يه قفلى رو باز كردى . همزمان با باز شدن قفل صداى جيك جيكت هم به هوا رفت .... _ جيكــــ جيكــٓ ... خب تو هم خانم مرغى ديگه ... قد قد كن .....!!!! خيلى خوب ديروز كه من زنبور بودم و شما خانم قوربابه ! امروزم كه جوجه اى و بنده مرغ ! خدا فردا رو بخير بگذرونه ! مى گم نميشه همون آدم باشيم ...؟ _ نـــــــــــــــــه ...... يكشنبه ٧ ارديبهشت ٩٣
7 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد