کمی عقبتر....
اندکی بعد از صرف ناهار که شکم و پلکها هر دو سنگین میشود یک چرت کوتاه و دلچسب به شیرینی عسل میماند . که البته در خانه ما و برای من مثل گوهری نایاب ....!!!
و دشوارترین کار دنیا باز نگاه داشتن این پلکهای سنگین است که گویی وزنش به یک تن میرسد در آن زمان ! هر بار که نی اختیار این پلکها چند ثانیه ای روی هم می افتند پس از باز شدن قیافه مظلوم و غمناک دخترک پنج ساله ای را با لب و لوچ آویزان در قاب تصویر مشاهده میکنی که ملتمسانه میخواهد که نخوابی .... شاید به نظر خواسته ای نا به جا , ظالمانه و بی جا باشد برای یک دختر پنج ساله .... ولی وقتی کمی به عقب بر میگردم از زمانی که دخترکی هفت , هشت ساله بودم به یاد دارم اگر مادرم ناخود آگاه میخوابید چقدر دلم میگرفت و دوست داشتم زودتر این بیدار شود و زندگی به جریان بیوفتد .... آری مـــــــــــــــادر , جریان زندگیست ....
دخترکم همه سعیم را میکنم که دل کوچکت گرفته نباشد ....
سعی می کنم بیدار بمانم چشمهایم را باز نگه دارم و با تو بازی کنم تا مبادا غمگین شوی عزیز دلم ....
تا ملتمسانه و با صدایی غمناک تکرار نکنی :
وقتی تو میخوابی من ناراحت میشم .... آخه من دوستت دارم دلم برات تنگ میشه ....
دخترک مادر ....
الحمدالله رب العالمین ....
شنبه پنجم بهمن 93