دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

✿ــــ✿

خاله كوچك

خالدى يه عكس از كوچيكيات، حدودا دوسالگيت رو برام توى وايبر فرستاده .كه چادر نمازش رو  سرت كردى  بهت نشونش دادم يه نگاهى كردى و گفتى : اين كيه ؟؟ خالديه ؟؟ كوچيك بوده ....!!!!!!! پنجشنبه ١ خرداد٩٣ ...
1 خرداد 1393

نيم وجب قد ..!!!

داريم با بابا سر يه موضوعى بحث مى كنيم  . يه كم بحثمون داغ شد يه دفعه اومدى گفتى : _ مامانى هاشكى اصلا با يه آقاى ديگه ازدواج مى كردى ....!!!!!! : بعدشم كلى خنديديم ...... پنجشنبه ١ خرداد ٩٣  خدا بخير كند امروز را .....   ...
1 خرداد 1393

آفتاب گردان !

صبح كه چشمات رو باز  كردى اومدى پيشم با خوشحالى گفتى .... _ مامانى مى دونى من آفتاب رو آوردم ...!!!!! چى ...؟؟؟؟؟؟ _ من آفتاب رو آوردم كه صبح شد ...  چه جورى  اونوخخخخخت ....!!!!!! _ من بيدار شدم ديدم آفتاب داره غروب مى كنه وححححت (وقت) دوباره خوابيدم تا خورشيد قشنگ اومد !!!!   سه شنبه ٣٠ ارديبهشت ٩٣ ...
30 ارديبهشت 1393

مرز!!

توى رختخواب بودى چند دقيقه بعد از گفتن شب بخير و .... _ مامانى ..... : بله .... _ يه چيزى مى خواستم بگم .... : چى مامانى ؟ بگو ... _ مى دونى مرز يعنى چى ؟؟ : يعنى چى مامان ؟ _  مرز يعنى گِلمون رو له كنيم . ما سر كلاس گِلمون رو اول مرز ميديم ...!!!!!! : مرز ؟؟ مامانى وٓرز .... بعد از چند ثانيه سكوت _ حالا به هيچ كس نگيا .... توى دلت نگهش دار...... شنبه ٢٧ ارديبهشت ٩٣
27 ارديبهشت 1393

عزيزم حرفم رو گوش كن !

امشب داشتيم با هم حرف مى زديم يكى من مى گفتم يكى تو .... ماجرا از اونجايى شروع شد كه داشتى با بابا بازى مى كردى و حسابى بهت خوش مى گذشت كه بابايى بهت گفت بسه ديگه عزيزم بايد به درسم برسم ناراحت شدى و قبول نكردى و بازى رو ادامه دادى و از اونجا هم كه بابا در چنين مواقعى براى اينكه ولش كنى يه كوچولو گازت مى گيره شما هم ناراحت اومدى پيشم گفتم خب چرا وقتى بابا هى مى گه دختركم من درس دارم نمى گى باشه بابا من رفتم تو درست رو بخون .... يا وقتى من يه چيزى بهت مى گم ، مثلا مى گم عزيزكم بيا شيرت رو بخور قربونت برم نمياى ؟ ولى تا بلند بگم بياااااااا .... ناراحت ميشى و مياى خب از همون اول گوش كن تا اينجورى نشه و ناراحت نشى گفتى حالا بذار من بگم ...
23 ارديبهشت 1393

ملكه

چند روز پيش .... قل اعوذ برب الناس . ملك الناس ........ _ مامانى زنبورا هم ملكه دارنااااا .....!!!!!!!!!! امروز ...... قل اعوذ برب الناس . ملك الناس ..... تا آخر  _ من يه ملكه روباهم .....    من يه ملكه روباهم ....          من يه ملكه  روباهم ......
21 ارديبهشت 1393

خانم دكتر

داريم با هم دكتر بازى مى كنيم شما خانم دكتر و منم مريض هستم .... پس از معاينه ..... _ خانم قلب شما ناراحته ..!!!  : چرا خانم دكتر جى شده ...؟؟؟؟ _ قلب شما خسته شده از بس خوناى كثيف رو تمييز كرده ..... :  _ الان يه دارو مى نويسم خدمتتون از دارو خانه بگيريد ... : چشم .... _ شربت ديفن هيدرامين و يه قرص سرما خوردكى !!!!!! : شنبه ٢٠ ارديبهشت ٩٣ ...
20 ارديبهشت 1393

صندلى ماشين

ديشب من به بابا گفته بودم مى خواد بياد دنبالمون صندليت رو نياره با خودش چون مامانجون و خالدى هم مى خواستن باهامون بيان ولى برنامه شون به هم خورد و نيومدن خلاصه شما بى صندلى موندى و حسابى هم خوابت ميومد از اونجايى كه عادت دارى روى صندليت بخوابى دوباره شروع كردى به گريه و نق و نوق با بابا كه چرا صندليم رو نياوردى ..... حالا هر چى برات توضيح مى دادم هيييييييييچ فايده اى نداشت مرغت يه پا داشت يا بايد صندليت ظاهر ميشد توى ماشين يهوووو ... و يا بايد مامانجون و خالدى با ما ميومدن هر كارى كردم آروم شى فايده نداشت تا اينكه اومدم يه چيز ديگه بگم كه اونو يادت بره ( الان هر چى فكر مى كنم يادم نمياد چى بود ) كه با گريه جوابم رو دادى .... _ نمى خ...
20 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد