حرفهای کودکانه ...
روی مبل نشسته بودم و تخمه میشکستم ....
تسنیم : مامان ببین چقدر بزرگ شدم
من : اوهوم ..... بزرگ شدی
تسنیم : پاشو به هم بچپسیم ببین من بزرگ شدم ....
من :
الهی بگردم . نمیدونم چرا یه دفعه این حس بزرگی اومد توی وجودت . خواستم پاهامو خم کنم تا یه کم کوچیک بشم تا ذوق بکنی ....
آخه ٧٨ سانت اختلاف خیلی به چشم میاد ....
پویا تماشا می کردی منم کنارت نشسته بودم که یه دفعه بهم گفتی :
اگه گفتی این چیه ...؟ ( اشاره به برنامه در حال پخش پویا کردی )
گفتم :پروانه ؟ و زنبور ؟
گفتی : نه .....
نگذاشتم ادامه بدی و گفتم : حشره ...؟
گفتی : نه ! مثلا بلد نیستی ....!!
گفتم : آهان .... خوب نمی دونم
گفتی : اونا حشره اند زنبور و پروانه ...
الانا خیلی دوست داری من چیزی ندونم و خودت بهم یاد بدی . همش ازم میخوای ازت سوال بپرسم تا جوابش رو بهم بدی
یه شلوارک داری که خیلی دوستش داری مال پارسالت بود پاییز تا هوا سرد هم که شده بود وقتی می خواستیم بریم بیرون اونو می پوشیدی
امروز صبح چشماتو که باز کردی و از تختت پایین اومدی رفتی سراغ کمدت و این شلوارکت رو بر داشتی
گفتی : زود باش حاضر شیم بریم بستنی گاوی بخریم ... حالا بستنی گاوی چیه هنوز نمیدونم ...
شلوارکت رو برانداز کردی و یه کم بالا و پایین کردی و بهم گفتی :
مامان این جیبش برام تنگه ....! ببین جیبش تنگ شده
گفتم : جیبش تنگت شده !! پناه بر خدا ... حالا بقیه جاهاش اندازه اته یا تنگ شده ؟
گفتی : نه اندازه اش خوبه فقط جیبش تنگه ...
توی پارک بودیم . آقای باغبون داشت گلها و چمنها رو آب می داد
تسنیم : چرا آقاهه به چمنا آب میزنه ؟ من میخوام بدو بدو کنم ...
من : خوب چمنا باید آب بخورن تشنه شونه دیگه .... آب می خورن تا بزرگ بشن
تسنیم : آخه اونا که دهن ندارن آب بخورن ؟!
من : درختا و گلا که دهن ندارن آب که بهشون میدن از ریشه شون که توی خاکه آب رو خورن
تسنیم : آهان ....