وقتی مادر مریض است ...
امروز همچنان بدحال و تب دار در بستر افتاده بودیم و دخترک چهارساله (به قمری) و سه سال و ده ماه و هیجده روزه ام (به شمسی ) همچنان ملتمس توپ بازی و پاس کاری و دنبال هم دویدن بود ....
بعد از ظهر که رسما غش نمودیم هر چند دقیقه یکبار به اتاق ما جهت سرکشی می آمد و یک نوازشی هم به سر روی ما می کشید و تنها لطفی که درحقش میتوانستيم بنمایيم باز نگه داشتن چشمانمان بود !!
نزدیک غروب بود که این دختر با خشم و بغضی که هر لحظه امکان سر ریز شدن داشت به ما فرمودند :
_ باید قول بدی مواظب خودت باشی که دیگه خـــــــــــــــراب نشی اینجوری ...
من را میگویی ....
پیش خودمان گفتیم این دختر را بیش از این نرنجانیم و از رختخواب کَنده شویم ...
چشمتان روز بد نبیند پا را که از اتاق بیرون گذاشتیم متوجه شدیم انگار خیلی هم به دخترک ما بد نگذشته ....
در غیاب چند ساعته ما چنان مجلسِ میهمانی برپا کرده بود، ما خیره ماندیم و همانطور انگشت به دهان , سفره عریض و طویلى راكه براى ميهمانانش انداخته بود نظاره می نمودیم خيلى راحت مى توان تصور نمود " ظرف و ظروف و ميوه ها و مواد غذايى و ميهمانان ! هر كدام يك وَر ...".
خداوند به تمامی مادران صحت و عافیت عطا فرماید ...