قصه شب
دیشب طبق معمول ساعت نه و نیم اومدیم توی اتاقت تا برات کتاب قصه بخونم و قرآن بخونی و بخوابی ...
یه کتاب آوردی به چه گندگی هر چی می خوندم تموم نمیشد منم چند تا صفحه اش رو وقتی حواست نبود دو تا یکی کردم آخه 35 صفحه بود .....!!
توی هر صفحه در باره یه شیء یا کسی بصورت شعر توضیح داده و تو باید حدس میزدی که اون چیه یا کیه ...
رسیدیم به این شعر :
اون چیه که یه باغ پر گل رنگارنگه
گل داره و بوته داره قشنگه
این باغ گل که باصفاست
حیف که همیشه زیر پاست
گلهای او کوچیک و بزرگتر نمیشن
با اینکه آب نمیخورن
خراب و پرپر نمیشن
گفتم اون چیه ؟ دوباره این بیتش رو خوندم که این باغ گل که با صفاست حیف که همیشه زیر پاست
کف پاهات رو آوردی بالا هی نگاه میکردی که ببینی چی زیر پاته ...!!!!!
وقتی این کتاب قطووووووور و طولانی تموم شد قرآنت رو خوندی و بعد گفتم حالا دیگه چشمات رو ببند شب بخیر عزیز دلم
تو هم گفتی شب تو هم بخیر
چند ثانیه نگذشته بود که دوباره چشمات رو باز کردی و گفتی :
مامانی ..... می دونی من چرا خواب رو دوست ندارم ؟
گفتم : چرا عزیزم دوست نداری ....؟؟
گفتی : آخه وقتی میخوابم خیلی طورانیه ( همون طولانیه ) هاشکی ( همون کاشکی ) خدا یه جوری آفرید میکرد تا کره زمین تند تند بچرخه زود صبح بشه .....
من : قربون اون " آفرید " گفتنت