داستان خوابیدن ودوجک شیرینم ...
بیشتر شبها موقع خواب ما با هم یه کم مشکل پیدا میکنیم
از اونجایی تا ته ته انرژیت تموم نشه به خوابیدن رضایت نمیدی و میگی نمیشه بخوابیم ....
هر شب من باید آروم آروم شما رو آماده خواب بکنم تا کمتر گریه و زاری کنی . بعد از شام مسواکت رو بهت میدم که بزنی و هر شب شما با نگرانی میپرسی میخوایم بخوابیم ...؟؟؟؟
بهت میگم نه حالا مسواک بزن فعلا بیداریم ...
مسواکت رو که میزنی دوباره مشغول بازی میشی . من یواش یواش چراغها رو کم میکنم و چراغ خواب اتاقمون رو روشن میکنم تا این صحنه ها رو می بینی دوباره با نگرانی میپرسی میخوایم بخوابیم ..؟؟؟؟
بهت میگم نه بیا بریم روی تخت با هم صحبت میکنیم خوشحال میشی و میپری بغلم ....
اول فقط میشینی روی تخت و با هم صحبت رو شروع میکنیم از همه جا حرف میزنیم ... از اسباب بازی ها ... از مامانجون و باباجون و خالدی .... از دعا کردن و قرآن خوندن ... آقای مهندس و ... کارهایی که اون روز انجام دادی و یا ناراحتیهات ....تا صحبتهامون گرم میشه دیگه کم کم خودت میای سرت رو میزاری روی بالشت .... وکم کم چشمات سنگینتر میشه . البته بعضی شبها کمتر حرف میزنیم و بعد خودت میگی برام قصه بگو ... بعد از قصه هم که دیگه گیج گیجی و چشمات رو میبندی ...
بعضی شبها که اینقدر خسته و کلافه و بهانه گیر میشی که این حرفها فایده نداره فقط میخوای گریه کنی (دلیلش فقط خستگی و خواب آلودگیه ) دقیقا مثل امشب ...
دیشب هم خیلی کم خوابیده بودی و یک ساعتی میشد که دیگه واقعا از خستگی خودت هم نمی فهمیدی چه کار میکنی ... بهانه گیری و نق نق ...
گفتم تسنیم بیا مسواک بزن ...
اومدی مسواکتو بگیری گفتی نمیشه بخوابیمااااا ...
گفتم خوب ... حالا مسواکت رو بزن ...
مسواک زدی و رفتی ...
یه کم که گذشت رفتم به طرف اتاق خواب ...
ناراحت اومدی دنبالم و آوای گریه سردادی ....
با گریه میگفتی نمیشه بخوابیم . بهت گفتم دوست نداری نخواب ولی من خسته ام و میخوام بخوابم
در حال گریه گفتی نه تو هم نمیشه بخوابی بعد نشستی روی تخت و در حالی که اشکاتم اومده بود گفتی اگه بخوابی گریه میکنماااااا ....! گفتم نه دیگه گریه نکن ....
ولی بی فایده بود بغلت کردم و روی پاهام نشوندمت . بهت گفتم آسمون رو ببین ... خورشید خانم کجاست ...؟؟؟
در همون حال گریه نگاه کردی و گفتی اونجاست ..!!!
گفتم کووووووووووووو ..... پس چرا من نمیبینم ..؟؟؟
با صدای گریه ای گفتی شاید اونجا که خورشید خانم هست برقها رفته ....!!
برقها رفته هوا تاریــــــــــــــــــــــــــــــــکه ....
این جوری شده بودم
گفتم نخیـــــــــــــــــــــــــــــر .... برقها نرفته خورشید خانم هم خوابیده ....
دیگه بعدش با کلی ناراحتی اومدی خوابیدی و چند دقیقه بعد خوابت برد ...
توضیح 1: بعد از ظهر اصلا به خوابیدن رضایت نمیدی یعنی گریه و زاریت 10 برابر بیشتر از شبه ... میگی خورشید خانم هستش نمیشه بخوابیم جالب اینجاست که به من هم اجازه خوابیدن نمیدی ....
بعضی روزها اگه مریض باشم یا سرم درد بگیره باید تحمل کنم و حتی یک دقیقه چشمام بسته نشه ...
توضیح 2 : صبحها ساعت 8 بیدار میشی و تخته گاز تا شب بازی میکنی ولی بازم از خوابیدن فراری هستی خدا رو شکر صبحها بیدارم نمکنی وقتی بیدار میشی آروم پیشم با اسباب بازیهایی که از شب قبل با خودت آوردی بازی میکنی ... تا یک گلبول چشمهام باز بشن دیگه وقت خوابم تمومه .... هر دقیقه میگی پاشو خورشید خانم اومده ....
هر چی میگم صبر کن مامان جون بزار چشمام باز بشه ....
دو دقیقه بعد دوباره میگی مامان چشمات باز نشد ...؟؟؟ بیا بریم دیگه خورشید خانم اومده
دیگه چاره ای ندارم همون جور گیج و ویج میام بیرون ....
جالبتر اینکه نمیدونم چرا وقتی خودت بیدار میشی تنها نمیای بیرون تا وقتی منم باهات پاشم
من که آخرش نفهمیدم ....
بعد ازظهر ها میگی نمیشه بخوابیم خورشید خانم هست الان شبه خواب نیست ...
شبها که دیگه خورشید خانم نیست چــــــــــــــــــــــــــرا دوست نداری بخوابی ....؟؟؟؟
پنجشنبه 19 بهمن 91