وای ... مادرم ....
این ایام شدید دلم هوای مدینه را دارد ...
هوای خانه کوچک مادر ...
هر چه مصیبت است , اکنون زمان آن است ...
هر چه غربت است , اکنون زمان آن است ...
اکنون زمان کوچه و چادر خاکی است ...
اکنون زمان آتش و دود و خون پهلوست ...
صدای ضربه سیلی عدو را می شنوم ...
صدای ناله یا ابتا , را می شنوم ...
دلم گره خورده به درب سوخته ...
دو ماه و چند روز است مصیبت آغاز شده
دو ماه و چند روز است , مادرم بی پدر شده
خدا خودش رحم کند ....
این روزها تو هستی که مرا هوایی کردی دختر
تویی که مرا به یاد التماسهای زینب (س) می اندازی
هر روز صیح که موهای پریشان و گره خورده ات را شانه میزنم , ناخوداگاه
یاد دختر چهار , پنج ساله مادر می افتم .
یاد دستان ورم کرده مادر می افتم ....
یاد دختر چهار , پنج ساله ای که قرار است چند روز دیگر بی مادر شود ...
بی مادری سخت است ...
دلم می لرزد ....
امان از دل مادر ....
چگونه مجسم کنم دختر چهار , پنج ساله ای به دنبال تابوت مادر می دود ؟
چگونه مجسم کنم جسم بی روح مادر را صدا میزند ولی جوابی نمی شنود ؟
چگونه می تواند بى صدا كنار مادر گریه کند ؟
خانه بی مادر را چگونه تحمل کند ؟
ام المصائب است , عمه سادات
از کودکی غم فراق و جدایی را آموخته ...
ولی کاش نمی دید مادرش را بین در و دیوار ...
کاش ناله های مادر را نمی شنید ....
کاش مجبور نبود هر روز قاتلین مادر هجده ساله اش را ببیند ...
خدایا ....
چه غمی است ...
چه دردیست ....
فقط تو می دانی عظمت اندوه این مادر و دختر را ....
جان مادر ...
این روزها کمتر بگو دوستت دارم ...
کمتر بگو تنهایم مگذار مادر ...
کمتر بگو همیشه پیشم بمان ...
دلم آتش میگیرد از این جملاتت دخترم ....
بيش از اين بى تابم مكن ...