ابراز ناراحتى
هفته پيش كه خونه مامانجون بوديم و مراسمى بود اونجا اول اومدى طبق معمول سر ناسازگارى و .... بذارى كه يه دفعه فكرى به ذهنم رسيد ......
( قبلا يه چيزايى از ازدواج خودم برات گفته بودم آخه تو فكر مى كردى منو بابا از بچگى با هم بزرگ شديم و ....
برات گفته بودم من خونه مامانجون و باباجون بودم پيش خالدى و دايى بابا اومد خواستگاريو منم قبول كردم و اومدم خونه بابا)
همون جور كه نشسته بوديم درِ گوشت گفتم عزيزم آروم باش اينا اومدن اينجا خواستگارى خالدى بايد فكراش رو بكنه ببينه مى تونه با اين آقا ازدواج كنه يا نه ....
يه دفعه خيلى رفتى توى فكر و همين جور كه فكر مى كردى اشك توى چشمات اومد
ناراحتى توى صورتت موج زد و بُغض صدات رو لرزوند....
با لرزش صدا گفتى يعنى من ديگه خالديم رو نمى بينم .... من دلم براش تنگ ميشه خب
گفتم نه عزيزم خالدى فقط ميره يه خونه ديگه ما هر وقت بخوايم مى تونيم بريم پيشش ، يا اون بياد خونه مون
بغضت رو قورت دادى و خوشحال شدى ولى ديگه خيلى خانم بودى و حواستم حسابى جمع بود تا آخر چند بار ازم پرسيدى :
مامان خالدى فكرش رو كرد ....
بعد از گذشت يك هفته امروز بهم مى گى مامان خاله بالاخره ازدواج كرد .........!!!!!!!!!!!!!!!!!
پنجشنبه ٨ خرداد ٩٣