مادرانه ...
سلام عسل طلای من .دختر مهربون من ... تو داری بزرگ میشی بزرگ و بزرگتر و من نمی تونم باور کنم به این سرعت گذشت عمر آدمی این قدر زود می گذرد ولی ما حس نمی کنیم چقدر نزدیک است انگار دیروز بود که تو نوزاد کوچکی بودی ناتوانه ناتوان! بعد بزرگتر شدی از دهنت صدا در میووردی پاهاتو میگرفتی دستت ...غلت زدن یاد گرفتی...نشستی... چهاردست و پا رفتی... تقلید کردی و کلمات را مانند ما تکرار کردی... ایستادی و بعد راه رفتی... بازی کردن آموختی. شعر خواندن... مثل یک خانم شدی... الان برای خودت نظر داری سلیقه داری احساس استقلال می کنی... باورم نمیشه تو داری سه ساله میشی... چند وقته پیش بود که پرسیدی کی برام چشم خریده؟ کی دست خریده؟ کی بینیگ (بینی) خریده؟ خیلی غافلگیر شدم از حرفت خندم گرفته بود واژه خریده رو بکار بردی گفتم دخترکم نخریدیم ما خدایی داریم خدای مهربونی که همه اینها رو به ما هدیه داده خدایی که ما خیلی دوستش داریم... بعد از اون هم چند بار همین سوال رو پرسیدی و من همین جواب رو بهت دادم یه روز اومدی بغلم گفتی مامان چشم شما رو هم خدا داده ؟ گفتم بله عزیز دلم همه رو خدا داده به همه خدا چشم داده به مامانجون به باباجون به خالدی ... امروز هم وقتی من نمازم تموم شد اومدی پیشم گفتی نمازت تموم شد؟ گفتم بله... گفتی برای چی نماز می خونی؟
گفتم برای اینکه از خدا جونم که به ما همه چی داده چشم داده گوش داده دست داده و ... یه دختر گل داده (خودتو انداختی بغلم) تشکر کنم...
چقدر زود گذشت و چقدر زود بزرگ شدی و از من می پرسی به همین سرعت فکر کنم چشم به هم بزنم تو خانمی شدی برای خودت....