يك جواب
يك جواب من : تسنيم آخه تو براى چى اينقدر منو دوست دارى و از من جدا نميشى ؟
تسنيم : مامان سوالت خيلى خنده داره ها ....!!!!!!!!!!!
****************
قرارهاى تو با باباجون در رفتن به شهر كتاب همچنان پابرجاست و تو آرزو مى كنى روزى اتاقت مثل شهر كتاب ابن سينا باشد !!
هر بار به همت باباجون عزيز دست پر و خوشحال بر مى گردى و تا چند روز سرت گرم كتابهاى جديدت است
*************************
چيزى حدود ٤٥ روز مانده تا آغاز ١٢ سال تحصيليت !! چه روز شمارى مى كنم برايت مادر جان !
****************
عزيز دل مادر .... ميوه عمرم ، دخترم
يك مطلبى را مى گويم اما در گوشت ... مى خواهم من يادم بماند و تو هم بدانى عزيز دلم
مى خواهم از اين روزها برايت بگويم .... از اين روزها كه تو نزديك به هفت ساله شدن هستى در حالى كه يك خواهر هشت ماهه بسيار شيرين و خوردنى دارى .....
اين را برايت بارها گفته ام خواهرت هر چه قدر شيرين باشد باز هم در آغوش گرفتن تو طعم ديگرى دارد .... لبخند هاى تو فرق مى كند گل من .....
اين روزها رفتار و گفتارت كمى تفاوت دارد بيشتر بر پايه " نه" استوار است ! بيشتر دوست دارى حرف خودت روى كرسى بنشيند و از اينكه مجبور شوى حرف من را گوش كنى شديدا ناراحت مى شوى .... بسيار حساس شدى و كوچكترين چيزى چشمهايت را بارانى مى كند ....
مى دانم تو كوچكتر از آنى كه بتوانى خستگى و دويدنهاى مرا درك كنى .... گاهى در اوج خستگى ، ناتوانى خودم را با ناراحتى و غضب بر تو و خواهرت بروز ميدهم .... ولى بدان عزيز دلم كه خسته ميشوم و ديگر توان صحبت اضافى و داستان گفتن براى راضى كردنت را با آرامش و سر فرصتى ندارم .... باور كن همان موقع اين جمله از ذهنم خطور مى كند كه اين طفل معصومها چه گناهى دارند ، من خسته ام ....
شايد به خاطر همين باشد كه ازت سوال كردم چرا مرا دوست دارى
عزيز دلم تو نمى دانى چقدر دوست داشتم كارى نداشتم تا با تو بازى كنم .... با هم بخنديم .... با هم بدويم ..... اما زمانى براى اين كارها برايم نمى ماند
مى دانم اين روزهاى شيرين گذرا هستند و بعدها دلم براى لحظه لحظه هايش تنگ خواهد شد .....
شيرينى لحظه هاى جوانيم بدان كه عاشقانه دوستت دارم جان مادر .... عمر مادر ...
