دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

✿ــــ✿

قفل

دو روزه چند تا قفل بزرگ و نامرئى زدى به دست و پاهات ! گاهى هم لُپات ! اجازه بوسيدن بهم نمى دى و مى گى : قفللللللللللللله ........ بعدشم اگه غافلگيرانه بوست كنم بوسا رو مى كٓنى و پرت مى كنى اينور و اونور !!! مى گم مگه تو بازى آيپدى كه دست و پاهات قفله ؟؟؟؟؟؟ امان از دست تو وروجك كه نمى ذارى درست و حسابى بوست كنم بچلونمت بخورمت ! امروز روز سومى هستش كه هفت و نيم صبح بيدار ميشى ........  دوستت دارم دخترك ناز و قشنگم ......   الحمدالله .... دوشنبه ٢٤ شهريور ٩٣
24 شهريور 1393

پروفسور مرتضى و .....

بشقاب ، خوشحال ، آبگوشت  ، از جمله لغاتى هستند كه تا همين چند هفته پيش ، بشداق ، خوشلال و آبموش تلفظ ميشدند كه به بركت توضيحات مامانجون ( ... خانم ) اكنون درست تلفظ ميشوند ..... واقعا چه حيف  در عوض منو بابا همچنان ميگيم خوشلال هستيم ، ميگيم ناهار آبموش داريم و بشداق رو بده !! حالا اين تويى كه مرتب تلفظ صحيح اين كلمات رو به ما گوشزد مى كنى زبان ما هم كه اصلا نمى چرخد !!! ----------------- اين روزها كارتون پرفسور بالتازار رو كه يادآور خاطرات بچگى ماست ، از شبكه پويا پخش ميكنه و تلفظ تو خيلى خنده داره " پروفسور مرتضى " !!!!!!!!!!!!!! من كه از خنده غش كردم ........   الحمدالله على كل حال..... جمعه ٢١ ش...
21 شهريور 1393

حسن انتخاب !

امروز دومين آمپول عمرت رو زدى عروسكم متاسفانه هر دوبار ، آمپول ضد حساسيت ! نمى دونم چرا با اينكه توى دوران باردارى و شيردهى خيلى مراقب بودم كه غذاهاى حساسيت زا نخورم ولى بالاخره شد آنچه نبايد ميشد بدنت جديدا خيلى بيشتر حساسيت نشون ميده و بصورت كهير ميزنه بيرون اين دفعه خيلى طولانيتر شد نمى خواستم آمپولت رو بزنم ولى توى اين دو سه روز فقط يه كم بهتر شدى و چاره اى نداشتم توى بغلم بودى حتى يك آخ هم نگفتى ( آمپولشم خيلى كوچول موچولو بود ) دكتر براى روى كهيرت پماد هم داده ولى اينقدر بدت مياد كه يواشكى وقتى خوابى برات ميزنم يعنى حاضرى آمپول بزنى ولى پماد نه !!!!!!!!!!! (بچه هم بچ هاى قديم )  اميدوارم ديگه بدنت حساسيت نش...
8 شهريور 1393

آدم فضايى !

- مامانى من تو رو تا قدر ( قد) كُره حلقه اى دوست دارم ! من :  كُره حلقه اى ديگه كجاست ؟ - توى فضاست ديگه ....!!!!!! من :  زحل :  فضا :   فردا اول ذيقعده روز ولادت حضرت معصومه (س) هستش و روز دختر دختر نازم اين روز زيبا و ولادت عزيز رو بهت تبريك ميگم چهارشنبه ٥ شهريور ٩٣ الحمدالله ...
6 شهريور 1393

٥٨

امروز چهارم شهريور ٩٣ و تو ٥٨ ماهه شدى ! عكساى آتليه ات رو گرفتم خيلى عالى نشد همونطور كه حدس مى زدم ولى اونقدرم بد نشد اما سال ديگه عمرااااا سها نميرم  پريشب عروسى دعوت بوديم بهم گفتى : مامان كى ازدباج كرده !؟ ديروز هم جواب كنكور بابا اومد و شكر خدا انتخاب اولش قبول شده بود و من از اين بابت خيلى خوشحال شدم انشالله كه خير باشه  
4 شهريور 1393

اسب صورتى روياهات و ....

١- اسب صورتى با سه تا كره اسب سفيد ! اين روزا شيهه زنان همه جا مى دوى همراه اين اسبهاى كوچولو ... ٢- امروز با هم وقتى توى چمنا ميدويدى و با اسبات ميدويدى و شيهه ميزدى يه دفعه چند تا پروانه قشنگ ديديم آروم جلو رفتم و كلاهت رو انداختم روش پروانه رو توى كلاه گرفتيم و بدو اومديم خونه ! اين نقاشى ،  من و توييم كه پروانه رو توى كلات گرفتيم امروز موهات رو دوتايى بافتم ٣- قبل از ناهار با هم اين كاردستيا رو درست كرديم . من و خودت ! الحمدالله ..... ٢٨ مرداد ٩٣ ...
28 مرداد 1393

عمرت دراز باد .....

_ ماماااااااان ..... من الان عمرم فقط بازيه ، بعد وقتى بزرگ شدم ديگه عمرم فقط كاره !!!!!!   *********** _ مامان ميدونى .... من وقتى خودم بچه از توى شكمم در بيارم ، اگه بگه بيا بازى كنيم من اصلا اصلا بازى نمى كنم عادتش ميدم كه بازى نكنم !! ولى تو اين كارو نكنيااااا ..... من خودم عادتم ميره !!!!!   الحمدالله ..... ٢٥ مرداد ٩٣
25 مرداد 1393

بابا بزرگِ تو

باز دوباره با يك سوال جديد و دور از ذهن ، غافلگيرم كردى ! ديشب بود يعنى پنجشنبه ٢٣ مرداد از مهمونى برگشتيم و تو هم فيلم مورد علاقه ات يعنى وودى رو تماشا كردى. آخرِ شب بود كه اومدى بهم گفتى :  _ مامااااا...ن  مامانجون بابا ، همسر نداره ؟ آقا نداره چرا ؟ چرا تنهاست ؟ جا خوردم از سوالت .... گفتم : همسر داشته ولى ديگه خيلى پير شده بود و مريض شد بعد رفت پيش خدا .... گفتى : پس بابا بزرگاى تو هم همينجور شدن ؟ گفتم : بله دلبركم ..... الحمدالله .... جمعه ٢٤ مرداد ٩٣
24 مرداد 1393

نه و دوازده !!

چند روزه كه يه جورايى ساعت رو مى خونى! البته معمولا درست نمى گفتى و من مرتب برات تكرار مى كردم كه عقربه كوچيك ساعت رو مى گه وعقربه بزرگ دقيقه رو البته هنوز معناى درست دقيقه رو بهت نگفتم اول مى خواستم خود ساعت يعنى عقربه كوچيك برات جا بيوفته بعد برم سراغ دقيقه . فقط گفته بودم اگه عقربه بزرگ روى ١٢ باشه يعنى ساعت مثلا ٥ هست و وقتى سر ٦ باشه يعنى مثلا ٥ و نيمه امشب مامانجون داشت مى پرسيد ساعت چنده كه من گفتم وايسا الان بهت مى گه ...! مامانجون تعجب كرد : مگه بلده ....؟؟؟؟ گفتم تا حدودى .... بدو بدو اومدى گفتى ساعت  نه و دوازدهه ...!!!!!!! چهار سال و نه ماه و هفده روز ! الحمدالله ....... ٢١ مرداد ...
21 مرداد 1393

بدبخت شدم !!

جلوى تلويزيون نشستى دارى شكرستان رو نگاه مى كنى ..... يه دزد مرغ پيرزن ( ننه قمر ) رو ميدزده اونم داد و هوار راه مى ندازه و ميگه بدبخت شدم .... خنده تمسخر آميزى مى كنى و مى گى بدبخت شدم ، ديگه چيه ..!!!!! الحمدالله .... سه شنبه ٢١ مرداد ٩٣
21 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد