دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

✿ــــ✿

بهشت ِ ما سه نفر !

روياهات درباره بهشت همچنان به راهه... يه دفعه پرسيدى وقتى ما بريم بهشت سه تاييمون پيش هم هستيم ؟  گفتم انشالله عزيزم .... ما سه تايى بايد هم مواظب خودمون باشيم و هم مراقب همديگه باشيم  تا حرف شيطون رو گوش نكنيم ، گولش رو نخوريم ، تا سه تايى با هم بريم بهشت ! حالا از اون روز تا يه كارى مى كنى يا حرف گوش نمى كنى و من عصبانى ميشم از دستت ..... تا اخمام ميره توى هم، مى گى عصبانى نشيا وگرنه سه تامون با هم نميريم بهشت !!!!!!! يك همچين دختر به فكرى هستى شما ....... يك چيز ديگه هم بهت گفتم ...... يه دفعه سراغ جايزه هاى فرشته ها رو گرفتى كه هر شب كنار تختت ميذاشتن گفتى چرا فرشته ها ديگه بهم جايزه نميدن من كار خوب مى كنم ...
12 تير 1393

رختخواب جوجه ها

چقدر زيباست دنياى تو .... دنياى كودكانه تو ..... دنيايى كه هر اتفاقى مى تواند شيرين باشد برايت  هر چيزى برايت حكم بازى را دارد حكم يك وسيله بازى ! مهم نيست آن چيز وسايل خودت باشد يا وسايل من يا حتى وسايل آشپزخانه ! مهم اين است كه تو سرگرم باشى و راضى .... حالا با هر وسيله اى... حتى اگر قاشق مخصوص شكر را برداشته باشى آن هم به عنوان رختخواب جوجه هاى كاموايت !!! شاد باش دخترم .... شاااااااد  من نيز در شاديت شريكم عزيزكم   الحمدالله ... دوشنبه ٩ تير٩٣ ...
9 تير 1393

دختر باهوش

_ مامان من خيلى باهوشم !!! : اِاِ..... _ چون من هر چى گم ميشه پيا ميكنم بعدشم من همه رو خسته مى كنم دايى امير داشت با من بازى مى كرد بپر بپر بعد گفت ديگه نمى تونم خسته شدم .... من خيلى باهوشم !!!!!! چون مى تونم هر كى اذيت كنه هُلش بدم  الحمدالله ..... يكشنبه ٩ تير ٩٣ ...
8 تير 1393

يك دختر خانم چهار ساله !

يادمه وقتى مى خواستى كاملا وارد چهار سالگى بشى من چقدر دلم براى سه سالگيت تنگ ميشد فكر مى كردم شيرين زبونيات تموم ميشه ولى من عاشقتم دخترم .... عاشق چهارسالگيتم .... عاشق فهم و شعور و حرف زدن و نقاشيات و استنباط هات هستم دختركم ... خودت مى دونى دوست دارم بخورمت وقتى نقاشيات رو مى بينم وقتى بازى كردنت رو مى بينم حرف زدنات رو كه ديگه غشششششش ..... خيلى فهميده تر شدى نسبت به مسايل اطرافت گاهى وقتى از دست من يا بابا ناراحت ميشى مى گى كاش اصلا تو منو درنياورده بودى و من همينجور توى شيكمت مى موندم !! يا مثلا ديروز خواستى بابا ببردت پارك ولى نتونست تو هم ناراحت شدى و گفتى كاش اصلا تو با بابا ازدباج نكرده بودى ...!!!! يك حرفايى مى زنى ...
31 خرداد 1393

خدا را شكر ....

خدا رو شكر چند هفته اى ميشه كه ديگه شبها راحت مى خوابى ، بهانه نمى گيرى ، گريه و زارى نمى كنى براى بيدار ماندن .... خدا رو شكر ...... فرشته هاى مهربون كار خودشون رو به نحو احسن انجام دادن و من واقعا راحت شدم .... الان ديگه شبها خيلى راحت خستگيت رو ابراز مى كنى حتى خوابالو بودنت رو هم راحت مى گى . !! واى قبلا چشمات قرمز ، رنگ و رو پريده ، ولى بازم خستگى و خوابالو بودنت رو انكار مى كردى ....!!!!! الحمدالله ..... جمعه ٣٠ خرداد٩٣
30 خرداد 1393

نقش نقاش من

كاشكى مى تونستم نقاشيات رو اينجا بذارم اينقدر قشنگ مى كشى كه دلم مى خواد بخورمت هم خودت رو هم نقاشيات رو چند روز پيش روى تخته وايت بردت با هم داشتيم نقاشى مى كشيديم من يه مغازه اسباب بازى رو كشيدم كه يه خانم چادرى با بچه اش اومده بودن خريد دقيقا فرداش يه نقاشى كشيدى يه مامان چادرى با دخترش ! دلم ضعف رفت برات بهارِ من بعد از اون ديدم يه خانمى رو كشيدى با پيرهن بلند و راه راه كه ناراحت بود چهره اش اونطرف تر هم يه آدم كه با ماژيك سياه كشيده بوديش و رنگش هم نكرده بودى ( همه نقاشيت با ماژيك بود) يه حالتى بود انگار پشتش رو كرده بود و داشت ميرفت و يه نگاهى هم به پشت سرش مى كرد اول كه اصلا اون آدمه توجهم رو جلب نكرد چون يه جورى كشيده بو...
28 خرداد 1393

بهشت كودكانه

- مامان .... ما اگه بريم بهشت مى تونيم اسباب بازيامونم ببريم ؟ : عزيزم اونجا هر اسباب بازى كه بخواى هست از اينايى كه اينجا دارى هم بهتر و قشنگ تر قربونت برم من - حالا نميشه من كيتى ام رو ببرم از اينا اونجا هست ؟ : بله مامانجونم كيتى خيلى خوشگلتر اونجا هستش..... بس كه عاشق اسباب بازيا و اتاقتى تو دختر نازم  الحمدالله .... چهارشنبه ٢٨ خرداد ٩٣
28 خرداد 1393

معادل استُپ !

ديشب با هم داشتيم عروسك بازى مى كرديم ( خدا بيامرزه پدر و مادره يكى از دوستات كه اسمش حنا خانم هست ، توى كلاست، كه باعث شد شيفته و دلباخته عروسك بشى  البته كمى تا حدودى اين شيفتگى فراز و نشيب داره  . القصه .... اين حنا خانم ما سه شنبه با عروسكى شبيه به عروسكاى خودت اومده بود كلاس همين امر باعث شده بود تا از پامونو بذاريم توى خونه عروسكات رو از من طلب كنى اونم نه يكى نه دو دوتا.... چهار تا !!!!! عروسكايى كه من مى خواستم بدمشون بيرون چون اصلا باهاشون بازى نمى كردى ) وسط بازى دستشوييت گرفت گفتى مامان من ميرم دشويى .... مامان واقعى مى گما .. اين بازى نيست ..... گفتم باشه برو .... مى دونم باشه .... رفتى دستشويى و تا اومد...
21 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد