دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

✿ــــ✿

بافنده قصه های شیرین

1391/12/13 22:09
260 بازدید
اشتراک گذاری

من : تسنیم نخ دندونه منو ندیدی ....؟؟؟؟متفکر

تسنیم : نه ....قهر

من : نمیدونم کجاست یه جایی دیدمش دیروزااااا .....  ابرو ولی نمیدونم چرا الان نیستش ....

تسنیم : بزار من برات بگردم پیداش کنم . منم یه جایی دیدمش ....آخ

30 ثانیه بعد ......

تسنیم : مامان حالا الان بیا نخ منو بگیر تا نخ خودت پیدا بشه ....ابله

من : اِاِاِاِاِ ......    این نخ شماست ؟تعجب

تسنیم : بله .از خود راضی

من : پس نخ من کجاست ؟تعجب

تسنیم : حالا غصه نخور فردا پیدا میشهنیشخند

من :تعجب تعجب تعجب نیشخند

توی فسقلی رو که دارم چه غصه ای دارم فرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته مهربون منفرشته

                                              ******

بعد از ظهر حدودای ساعت سه دیدم خیلی گیج خواب شدی ولی همچنان قرص و محکم در مقابل خوابیدن استقامت میورزی .خمیازه گفتم تسنیم بریم با هم یه کم استراحت کنیم و یه کم هم صحبت کنیم ....ابرو

قبول کردی و با هم رفتیم توی اتاق ولی نخوابیدی .... نشستی و گفتی : مامان میخوای برات قصه بگم ..؟؟؟نیشخند

گفتم بله عزیزم ...  چه قصه ای بلدی ...؟؟؟خیال باطل

گفتی  : قصه آفتاب  قصه بروجک (وروجک )   قصه مامان  قصه بابا  قصه خودم .....

گفتم : خوب قصه آفتاب رو بگو ............ابله

گفتی : یکی بود یکی نبود ....  دِر (غیر ) از خدا هیچَس (هیچ کس)  نبود ....

یه نی نی بود که اسمش آفتاب بود ....   آفتاب اصلا کارای خوب نمیکرد ....  حرف مامانش رو گوش نمیداد ...   تا اینکه یه روز حالش بد شد رفت بیمارستان ...نگران

آقای دکتر گفت وواااای چرا این کارا رو کردی ....  بعدشم به پاهاش جَک زد ....

گفتم : آقای دکتر چـــــــــــــــــــــــــــــــی کار کرد ؟تعجب

گفتی : این جوری این جوری جَک زد دیگه .....(دستاتم میزد به پاهاش )

منم که انگار متوجه شده بودم گفتم : خــــــــــــــــــــــــوب بعد چی شد .....؟؟؟تعجب

با یه لحنی که حسابی می خواستی  قصه ات آب و تاب بیشتری پیدا کنه  گفتی : بـــــــــــــــــــــــــعد ...   آفتاب خـــــــــــــــــــــــــیلی دردش اومد و دِیه ( گریه ) کرد ....گریه

آقای دکتر هم جک میزد جک میزد ......

آفتاب هم گفت (صدات رو عوض کردی ) ببشید (ببخشید) من دیگه دختر خوبی میشم ......

گصته (قصه ) ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید ........نیشخند

گفتم خوب حالا قصه مامان رو بگو ....خیال باطل

گفتی خوب فقط دوتا هاااا .....  دوتا گصته میگم برات ....

گفتم : باشه ...

گفتی : یکی بود یکی نبود دِر از خدا هیچس نبود ....  یه نی نی کوشولو بود که اسمش مامان بود . یه لباس نارنجی هم پوشیده بود و اینجا ...... اینجا ..... اینجا همش نارنجی بود .... (من یه بلوز نارنجی پوشیده بودم )نیشخند

گفتم : خــــــــــــــــــــــــوب .....سوال

 گفتی : همین دیگه .....

گفتم : قصه خودت رو بگو ...

گفتی : یکی بود یکی نبود دِر از خدا هیچَس نبود ... یه تسنیمی بود که اسمش نی نی بود ....قهقهه

من دیگه تا اینجاش خیلی خودم رو نگه داشته بودم  دیگه داشتم منفجر میشدم ...نیشخند

گفتم : تسنیم حالا اگه عمه بیاد خونمون براش قصه آفتاب رو تعریف میکنی ....؟؟؟

گفتی : نه تعریف نمیکنم ....قهر

گفتم : چرا .....  خیلی قشنگ بود که برای عمه هم بگو .....

گفتی : نه نمیگم آخه میخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــندن ......قهر

من دیگه نفهمیدم چی شد از خنـــــــــــــــــــــــــــــــــــده دیگه مُردم ....قهقهه

بقیـــــــــــــــــــــــــــه اش هم که کاملا واضـــــــــــــحه ....خوشمزهخوشمزه

پی نوشت : بعد از کــــــــــــــــــــــــــــلی تحقیق و تفحص از خود راضی معنای حَـــــــــــــــــــــــــک زدن رو از دایرة المعارف تسنیمی حدس زدیم ....نیشخند

آقای دکتر پاهاشو جَک زده یعنی آقای دکتر پاهاشو گچ زده یا همون گچ گرفته نیشخند

حالا این بدرستی هم مشخص نیست فقط در مرحله حدس و گمان است قهقهه

تاریخ این رویداد چهارشنبه ٩ اسفند ٩١

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مامان نفس طلایی
12 اسفند 91 17:54



مامانی زهرا
12 اسفند 91 21:25
فدای قصه گوی خوش زبون و قصه های شیرینش که به دل میشینه مامانی هم که حتما موقع گوش کردن به این قصه ها از زبون تسنیم گلی توی آسمونها سیر میکنه و دلش میخواد دخملی رو درسته قورت بده


هههههههه.....
دققققققققيقا ........!!!!!
موذن
12 اسفند 91 23:54
سلام خواهر خوبم مامان مهربان تسنیم جون
وب بسیار زیبا و قشنگی دارید واقعا از دقت نظر وحوصله شما لذت بردم واقعا تشکر
نگاه سبزتان را از ما دریغ نفرمائید بهترین آرزوها تقدیم تان باد


تشكر
مامان تسنیم
13 اسفند 91 8:07
میام این قصه های خونتون را میخونم کلی شاد میشم
مرسی که تو این شرایط بد روحی ام اینجا بهم کلی انرژی میدی


هميشه شاد باشى ....
چرا ......؟؟؟ چى شده خدا نكنه ناراحت باشين ....
بخاطر تسنيم ناراحتيتون ....؟؟
مامان محمدمهدی
13 اسفند 91 8:17
عزیزم.قربون این شیرین زبونیاش


تشكر مامانى لطف دارى دوست عزيز
شبنم
13 اسفند 91 10:30
یعنی من وقتی که می یام توی این وبلاگ باید دستم رو بذارم روی دلم و بخندم..
هم گل دخترمون خیلی بانمک و شیرین زبونه!..هم مامانی اش خیلی بامزه همه چیزها رو تعریف می کنه
جفت تون جیگرررررررید!


اى بابا شبنم جان شما هم كه هر وقت تشريف مياريد اينجا ما رو شرمنده ميكنيد
ممنونم عزيزم از لطفت
هميشه شاد باشى گلم
مامان نیایش
13 اسفند 91 13:00
جیگرررررررررررررررررررررر
خوش به حل مامانت که لا اقل میتونه بخورتت


هههههههه......
نيايشم ........ بابا يه كم با مامانت را بيا ديگگگگگگگه ........
گناه داره .......!!!!!
مامان نفس طلایی
13 اسفند 91 14:36
من خیلی این صلوات اول وبت و دوست دارم ... بهم ارامش میده


چه چیزی آرامش بخش تر از ذکر صلوات بر محمد (ص) و آل محمد (ص) ...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
مامان نفس طلایی
13 اسفند 91 17:05
واسه من روبروی اریکه است ...


آهان پس اون نیست
علامه کوچولو
13 اسفند 91 17:41
سلااااااااااااااااام کاش صداشو میذاشتین ماهم گوش میکردیم
قربونش برم کی بشه که محمدباقر قصه بگه من بخوابم


سلام خـــــــــــــــانم
خدا نکنه عزیزم
انشاالله به زودی ...
مامان طهورا عسلی
13 اسفند 91 22:36
سلام. بابا من این پست رو همون شبی که گذاشتین خوندم اما نمیدونم چرا وقتی با گوشی وارد میشم ،نمیتونم کامنت بگذارم...

یه سوال برام پیش اومده.
اون نخ دندونی که تسنیم جون داد به شما همون نخ دندون خودتون بود؟؟؟


خـــــوب با گوشی خیلی سخته مامانی جونم
بــــــــــــله دیگه ....
نخ دندون منو برداشته میگه مال تو پیدا میشه فردا
مامان علی مرتضی
15 اسفند 91 23:49
داستانش فوق العادست تا آخرشو با هیجان خوندم فدای جک گفتن تسنیم جونم


ممنون عزیزم پسر گلت رو ببوس
♥مامان آمیتیس♥
16 اسفند 91 2:30
قربون این قصه گفتنت بشم


خدا نکنه عزیزم
مادر کوثر
17 اسفند 91 0:55


من فدای این قصه ها و استدلالهااااااااااااااااااا



نصف شبى ذوق زده شديم ....
مامان محمد و ساقی
18 اسفند 91 0:41
ای جوووووووووووووونم تسنیم جان.قصه هاتو با جان و دل خوندم و لذت بردم.


ممنوووووووووون عزيزم
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
18 اسفند 91 16:31



تشككككككككككككككككككر.....
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
26 اسفند 91 10:40
خخخخخ

عجــــــــــــــــــــــب ...

خیلی باحال بود خیییییییییییییییییلی


قررررررررررررربونت عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد