اعتراف نامه و ....
امشب شب شهادت دردانه حضرت ثامن الحجج (ع) هست ....
شهادت جوانترین امام شیعیان حضرت امام جواد (ع) را تسلیت عرض میکنم
در میان حجره یا رب کیست غوغا میکند
شکوه زیر لب ز بی رحمی دنیا میکند
همسرش از فرط شادی و شعف کف میزند
زین عمل خود را به عالم خوار و رسوا میکند
ما هنوزم وقتی موهات رو شونه میزنیم و موهای کوتاه بلندت رو لمس میکنیم آهی از نهادمون بلند میشه ...
شما هم برای تغییر جو , فوری دلداری میدی که غذاهاتو تند تند میخوری تا موهات زودتر بلند شه !
فردای اون روز که دسته گل به آب دادی , یه دسته موی دیگه از زیر مبل پیدا کردم تقریبا همون اندازه که از لای موهات در آورده بودم
موقع شونه زدن موهات گفتی :
مامانی آخه مامانا نباید بچه ها کار بد میکنن عصبانی بشن ....
گفتم : چرا بچه ها خب کار بد میکنن ...؟؟
گفتی : رو سرشون یه چیزی میوفته ... منم بچه ام دیگه ... هی چیزی میفته تو سرم !!!!
بعدشم گفتی : میخواستم انتحام (همون امتحان ) کنم ببینم چه جوری موهام میریزه ...!!!
ما رو میگی ...
گفتم خب حالا دیگه از این امتحانا نکن خواهشا ....
تااااازه .....
امروز یه اعتراف دیگه هم کردی اونم بدون هیچ آماده سازی قبلی بنده
از دستشویی آورده بودمت بیرون و اومدم شلوارت رو پات کنم که یه دفعه گفتی ...
مامانی من از این شلواره خوشم نمیاد ... دوسش ندارم ... پاره اش می کنم ...!!
حالا می دونم عاشق شلوار پلنگی ات هستی خیلی دوستش داری همیشه تا در کشوت رو باز میکنم تا شلوار برات بردارم اینو بر میداری . این شلوار رو مامانجون برات خریده بودن , بخاطر همین مسایل همین جور مونده بودم که باز چی کار کردی ...
گفتم : مگه شلوارت رو پاره کردی ....؟؟
گفتی : خب دوسش ندارم نمی .. خوااا .. مش ....
هرچی گشتم نفهمیدم کجا رو پاره کردی بالاخره خودت نشونم دادی ...
دیگه این دفعه ناراحت شدم از دستت فکر کردم دوباره رفتی سراغ قیچی ...
گفتم : کی این کارو کردی ؟
دوباره بغض کردی و گفتی : همون روزی که موهامو قیچی کردم ....
تو دلم گفتم خب .... پس مال همون روزه
احتمالا حواست نبوده قیچی به شلوارت خورده بعد برای اینکه من ناراحت نشم میگی این شلوار رو نمیخوام پام نکن ... دوسش ندارم
فقط نمیدونم چی شد بعد از چند روز یه دفعه اعتراف کردی آخه اصلا معلومم نبود شاید اگه نمیگفتی من حالا حالاها نمیفهمیدم
پنج روز پیش , شب موقع خواب برات قصه خلقت حضرت آدم رو گفتم و اینکه ابلیس که سالها عبادت خدا رو کرده بود چه طور نافرمانی کرد و از درگاه خداوند رانده شد و بعد قصه میوه ممنوعه ای که حضرت آدم با وسوسه شیطان خورد و از بهشت بیرون آمد و به درگاه خدا توبه کرد ...
وقتی داشتم از وسوسه های شیطون میگفتم که حضرت آدم رو تشویق به نزدیک شدن به درخت ممنوعه میکرد خیلی حرصت گرفته بود و مرتب زیر لب میگفتی شیطون بدجنس ....
فرداش ازت پرسیدم تسنیم قصه دیشب خوب بود ؟
ما یه جمله گفتیم ..... آنچنان عصبانی شدی از دست شیطون...
گفتی : دیگه به من قصه شیطونا رو نگو .... قصه درختم نگو .... من شیطونا رو دوست ندارم ....
الان چند روزه از فرشته بودن خسته شدی و الان هر روز یه چیزی هستی گاهی هم میای از من میپرسی که من دوست دارم کدوم باشی ....!!!
پروانه . زنبور . اردک . فرشته . عقاب و ... هر چی که بال داشته باشه
پریروز پروانه بودی ... دیروز زنبور حالا امروز خسته شدی میگی دوست داری اردک باشم ...!!!
احتمالا فردا نوبت عقاب باشه !!