دلبرک آرایشگر ....
بعد از ظهر ناغافل خوابمان گرفت .سه تا کتاب قصه برای شازده خانم خواندیم و چشمانمان بسته شد .....
توی خواب و بیداری متوجه شدیم از پیشمان رفته و برای خودش پویا میبیند ...
ما هم با خیال راحت و بدون مزاحمت دو ساعتی را خوابیدیم ...
تا چشمانمان را گشودیم صورت دلربای دخترکمان را دیدیم که با لبخندی گشااااد بالای سرمان ایستاده و با همان خنده رو به ما میگوید : مامانی ... بیدار شدی ؟
سری تکان دادیم و خواستیم دوباره چشمانمان را روی هم بگذاریم که گفت :
مامانی ببین ... من بزرگ شدم بلدم موهامو کوتاه کنم ....
مثل برق گرفته ها پریدیم از جا ....
نگاهی به سرتا به پای دلبرکمان انداختیم و .... بــــــــــــله ... قیچی بدست و ...( آیکون صحنه وحشتناک )
گفتیم : تـــــــــــسنیم ..... موهاتو کوتاه کردی ...؟؟؟
گفتن همانا و بغض کردن دلبرکمان ... همان ....
پشت سر هم میگفت :
خب بلندش کن ... موهامو بلند کن ...
به من غذا بده تا موهام بلند بشه ...
همین جور مو بود که از لابه لای موهایش بیرون می آمد
حالا نمیدانستیم بخندیم عصبانی باشیم ... متحیر مانده بودیم فقط یه کم جدی گفتیم :
اصلا انتظار چنین کاری را نداشتم ازت ....
بیشتر خنده ام از جملاتش بود که به من امر می نمود موهایش را بلند کنم ...!!!
خدا را سپاس که بیش از این هنرنمایی ننموده یک دسته از بالای سرش را قیچی کرده
وقتی موهایش را دید بیشتر مضطرب شد و دست به سرش کشید و گفت :
دیگه اینجا موها نداره ...
اینم گریه دلبرکمان که دلمان را ریش کرد ...
بغل نمودیم این دلبرک را و گفتیم تکرار نشود . چند نمونه عکس یادگاری هم گرفتیم و خلاص ....
پی نوشت : داشتم از خنده میترکیدم به زوووور جلوی خودم رو گرفته بودم عزیزکم !
اول که میگفتی زود باش موهامو بلند کن ...
بعد گفتی نترس غذا میخورم بلند میشه ...
بعد که موهاتو دیدی خیلی وحشت کردی و گریه ات گرفت فکر کردی دیگه بالای سرت خالی شده
بعدشم که هی میگفتی مامان ببخشید عصبانی نشی هاااا ....
منم که : ولی خودم رو کنترل کردم که نخندم
بعد که بوسیدمت و همه چی ختم بخیر شد گفتی : مامان من میخواستم شیرین خانم باشم !!
پی نوشت بعدی: تولدت 24 روزه دیگه ست میخواستم موهات بلند باشه حالا نمیدونم چی کار کنم ببرمت آرایشگاه یا ولش کنم ...
پی نوشت بعدی تر : الان دسته موهات رو دستت گرفتی و اومدی پیشم میگی : چی کار کنم این شیطونا از اون بالا اومدن پیشم هی گفتن موهاتو کوتاه کن ... موهاتو کوتاه کن ...
گفتم : شما نباید حرف شیطونا رو گوش میکردی ؟
گفتی : خب ببخشید ....
گفتم : به خدا هم بگو ببخشید که حرف شیطونا رو گوش کردی ...
همین جور که بیرون میرفتی شنیدم که آهسته گفتی خدایا ببخشید ...
این قضیه شیطونا رو هم از قصه حضرت آدم که پریشب برات گفتم یاد گرفتی . جریانش رو توی پست بعدی میگم
خدایــــــــــا دلبرکم را از شر وسوسه های شیطانی حفظ بفرما .....