گفتنی های تسنیمی
مامانجون ( مامانم ) اومده بودن خونه مون موقع برگشتنشون نمیذاشتی برن تا اسم رفتن میومد میزدی زیر گریه که نباید برید باید همین جا بمونید ....
مامانجون : دوباره میام خونه تون ....
تسنیم : نه نمیشه بری ....
مامانجون : چرا نمیشه برم خب ...؟؟
تسنیم : آخه اگه بری دلت برام تنگ میشه ....!!!
تسنیم : مامان تو همه اش کارای بد میکنی ....
من : اِ .... مـــــــــن ....!!!!! چی کار کردم مگه ...؟؟؟؟
تسنیم : همه اش منو دعوا می کنی .... میگی اینجا آب نریز .....
من : خب وقتی میری از شیر آب , آب برداری همه جا رو خیس میکنی بهت میگم آب نریز دیگه دعوا نکردم که .....!!!!!!
زحمت کشیدی یه ناهار خوشمزه برای مهمونات درست کردی ( این از همون سفره هاست که مریض بودم مینداختی البته الان تعداد مهمونات سه نفرند فقط ! اون موقع جمعیت بیشتری دعوت بودن )
منتظر نشستی مهمونات از راه برسن
مهمونات من و مامانجون و خالدی که با خودت میشیم چهار تا ....
داشتیم با هم رنگامیزی میکردیم از خط زدی بیرون . گفتم نباید از خط بیاد بیرون مامانی جونم
گفتی : اشکال نداره پاک کن میارم پاکش می کنم
گفتم : مامانی باید یه کم بیشتر دقت کنی
گفتی : فکر کنم اینا جاشون تنگه خب ....!!!!
روی مبل دراز کشیده بودم گفتی : مامانی ... حوصله ات سر رفته ؟ دوست داری با یکی بازی کنی ؟؟
خب من چی میتونم بگم غیر از اینکه " بله عزیزم بیا با هم بازی کنیم "
بعد مثل مامانای خانم اومدم باهات قایم موشک بازی کردم و یه کم هم دنبال هم دویدیم !!