یک شب و ....
دیشب خواستم بعد از ده ,دوازده شب که ساعت خوابت بخاطر عزاداریایی که شبا میرفتیم بهم خورده بود دوباره ساعت خوابت رو برگردونم سر جاش
ساعت نزدیکای ده بود که دستشویی رفتی بعدم همین جور که تام و جری می دیدی مسواکت رو زدم و راهی شدیم طرف اتاقت . هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفتی : اول کتاب قصه ..... گفتم نمیشه قصه برات بخونم ؟ گفتی : نـــــــــــــــــــــــــه .....
دو تا کتاب آوردی برات بخونم یکیش آقای پر سر و صدا و یکیشم شعر درباره امام رضا (ع) و حرم و ... اینا بود . خیلی حال نداشتم اومدم زرنگی کنم بعضی جاهاش رو سرسری رد کنم که مچم رو گرفتی و گفتی از اولش بخون ...!! سر کتاب دوم دیگه رفتی زیر لاحافت منم آخرش رو نخوندم دیگه چراغ رو خاموش کردم لامپ چراغ خوابت سوخته بود و همه جا تاریک شد
گفتی : مامان من نمیبینمت اومدم پیشت و قرآنت رو با هم خوندیم .دو ثانیه نگذشته بود که یهو بلند شدی : من یه چیزی میخوام بغل کنم ...... من : برو بردار ....
یه عروسک کوچولو خواستی, برات آوردم و دوباره رفتی زیر لاحاف دو دقیقه نگذشته بود که صدای باز شدن در خونه اومد .....
بابا اومد .... گفتی : بذار ببینم بابا برام چراغ گرفته .... گفتم : نــــــــــــــه ... بخواب خودم میرم می بینم خریده برات یا نه ...
اومدم بیرون بابا گفت مغازه بسته بود . بابا اومد توی اتاقت تو هم پریدی بغلشو گفتی: من اصلا بازی نکردم ! من حوصله ام سر رفته آخه .... هیـــــــــــــــــــــچ کی با من بازی نکرده ....!!!
من :
نتیجه اینکه با بابا رفتی توپ بازی و منم که .....
خلاصه .... بعد از کلی بازی گفتم تسنیم ده تا دیگه ...
دو تا دستات رو آوردی کنار پاهات گفتی : نه .... این قدر .... ( یعنی بیست تا )
گفتم : باشــــــــــه ....
شروع کردم به شماردن تا به بیست رسید خودت دویدی سمت اتاق ...
پشت سرت اومدم و چراغ رو خاموش کردم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره آروم گفتی : مامان ....
گفتم : بـــــــــــــــله ....
گفتی : مامان من یه کاری کردم .....
گفتم چه کاری کردی ....
یه دفعه بغض کردی و صدات لرزید .... گفتی : من یه چیزت رو خراب کردم ....
گفتم : چــــــــــــــــی ....؟؟؟
گفتی : همون که میزنی به چشمات ... ( با دست , زدی به پشت پلکت )
گفتم : کـــــــــــــــــــــــِی ...؟؟؟
گفتی : صبح که بیدارشدم اومدم ببینمش یه دفعه خراب شد گذاشتمش پشت تختت .... بیا بهت نشون بدم ...
از تخت اومدی پایین و دست منم گرفتی با خودت آوردی توی اتاق زیر تختمون جعبه سایه هام رو در آوردی .....
درش شکسته بود ....
دوباره با بغض گفتی من فقط اومدم ببینم چه بویی میده بعد افتاد درش شکست .... مامان حالا ناراحت نباش می چپسونمش (می چسبونمش )
گفتم : خیلی خب حالا اشکال نداره ... ولی نباید به وسایل من دست بزنی ...
دوباره دستم رو گرفتی و بردی پیش شمعدون قرمزا ...
گفتی : اومدم اینو ببینم شمعش افتاد اون پشته ...... با بابا بیا درش بیاریم ...
گفتم : باشه حالا بریم بخوابیم ....
رفتی توی تختت و لاحاف رو کشیدی روت ....
بالاخره بعد از تموم شدن اعترافاتت ساعت یازده و شش دقیقه خوابیدی و من ....