یک آرزوی کودکانه !
ماجرا از سه شنبه ١٣ آبان , با دیدن یک پروانه قهوه ای رنگ روی پرده اتاق بابا شروع شد ....
با دیدن پروانه روی پرده ازم خواستی کمکت کنم تا پروانه رو بذاری توی جعبه کفشت ! بعدم اجازه گرفتی :
_ مامانی میتونم پروانه ام رو نگه دارم ..؟؟ اجازه دادم . مادرانه پروانه ات رو نگاه میکردی و برق چشمات و لبخندت رضایت قلبیت رو نشون می داد که بالاخره صاحب یه موجود زنده شدی ...
جعبه کفشت سوراخ داشت . هوا به پروانه میرسید ولی نگران بودی که پروانه فرار نکنه . هر چند دقیقه یکبار هم در جعبه رو باز میکردی و پروانه کوچولوت رو نگاه میکردی. در نهایت شادی همه رو از وجود پروانه کوچولوت با خبر کردی
ولی این شادی دوامی نداشت و فردای اون روز پروانه بیچاره زیر اون همه خرت و پرتی که توی جعبه گذاشته بودی له شد ....
بهت هشدار داده بودم که جعبه رو خالی کنی ولی نکردی و احتمالا جعبه رو کج گرفتی و وسایلت روی پروانه بیچاره رفته و لهش کرده ....
بقیه در ادامــــــــــــــــه ....
پروانه زنده نموند ولی لذت داشتن یک حشره به قدری برایت شیرین بود که دیگه امان همه را ربودی ....
_ مــــــــــــــــــــن جوجو می خــــــــــــــــــــــــــوام .....
با وساطت مامانجون بالاخره اجازه دادیم و دایی جون زحمت خرید دو تا جوجه زرد و کوچولو رو کشیدن ....
اون لحظه ای که دایی جون دو تا جوجه رو یکی یکی از توی جیب کتش در میاورد واقعا دیدنی بود
شب جوجه ها رو که موقتا توی یه لگن کوچولو بودن , بالای سرت گذاشتی و خوابیدی ...
صبح خیلی زود تر از معمول بیدار شدی و هنوز چشمات رو باز نکرده گفتی : جوجو هام کو ....؟؟
توی خواب و بیدار احساس کردم پریدی از خواب و دنبال جوجوهات هستی
من که چِندشم میشد به جوجه ها دست بزنم ولی تو برای خودت توی آسمونا بودی....
روزا در مسیر جوجه ها و دستشویی بودی ! آخه بهت گفته بودم وقتی جوجه ها رو بغل میکنی باید دستات رو بشوری . تو هم میگرفتیشون بعد می رفتی دستات رو بشوری
شنبه ١٨ آبان جوجه دار شدی اما .....
اما این شادی نیز مثل همه شادیهای این دنیا پایدار نبود دوشنبه بیستم آبان وقتی شب از روضه برگشتیم یکی از جوجه ها مرده بود ....
از صبح روز دوشنبه اونی که تپل تر بود حالش بد شد تا شب هم بیشتر دوام نیاورد ...
اول بهت گفتم حالش خوب نبوده رفته پیش مامانش ! تا زیاد ناراحت نشی ولی بعد بهت گفتیم که زنده نمونده
سه شنبه حال جوجه دومی هم بد شد صداش گرفته بود . بهت گفتم تسنیم اینم داره حالش بد میشه به دایی می گم بیاد ببردش دکتر تا حالش خوب بشه
قبول نمیکردی میگفتی خودمون ببریمش دکتر
گفتم نمیشه شاید لازم باشه اونجا بمونه منو شما که نمی تونیم باهاش بریم بچه ها رو راه نمیدن
دایی اومد ولی گریه بود و گریه که میکردی .....
بهت گفتیم حالش خوب میشه اونوقت بر میگرده پیشت ولی فایده نداشت فقط گریه میکردی و میگفتی : نه من جوجو مو می خوام نمیشه بره .... من خودم مواظبشم بهش کم دونه میدم تا مریض نشه
میون گریه هات یک دفعه پرسیدی :
_ مامان دکترشم حیوونه .....؟؟
و ما :
بالاخره راضی شدی که جوجو با دایی بره دکتر (حالا بهت میگم دکتر که نه ... جوجو رفت خونه دایی تا بیشتر مواظبش باشه چون من که اصلا بهش دست نمیزدم بابا هم که نبود فکر کردم اگه پیش دایی باشه شاید زنده بمونه )
ولی گفتی باید زود برگرده پیشم
جوجه ات رفت و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره ناله مــــــــــــن جوجو مو میخوامت رفت به آسمون
حواست رو پرت کردیم تا یادت بره . با یه کم دنبال هم کردن و خندیدن اشکای چشمات خشک شد و دوباره خنده اومد روی صورتت
ولی مرتب میپرسیدی جوجوم خوب نشد ...؟ زنگ بزن به دایی ببینم جوجوم خوب شد
شب عاشورا یعنی چهارشنبه شب دایی زنگ زد و گفت اون یکی هم مرد....
بهت آروم آروم گفتم جوجوت حالش خوب نشد و مرد ....
بهانه گیریات به مرور کمتر شد ولی همچنان هر از گاهی آوای مـــــــــــــــــــــــــن جوجو مو می خــــــــــــــــوام سر می دادی
تا اینکه شنبه از پنجره آشپزخونه مامانجون یک کفشدوزک اومد تو ...
دوباره برق شادی همه وجودت رو گرفت کفشدوزک رو گرفتی و گفتی : خوبه اینو نگه دارم به جای جوجو ...؟؟
خوشحال شدی و کفشدوزک رو توی شیشه گذاشتی و با خودت آوردی خونه
روز اول باهاش مانوس بودی ولی بعد بابا بهت گفت گناه داره بذار بره غذا بخوره ...
خودت ولش کردی که بره
کم کم این تب ناگهانی در وجودت خاموش شده و حرفی از جوجه و حیوون در کار نیست
فقط امیدوارم دوباره فوران نکند