دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

✿ــــ✿

اولین ....

1393/2/3 11:28
74 بازدید
اشتراک گذاری

برای اولین بار باید یه جوری برات توضیح میدادم که بفهمی ...

که درکم کنی ...

ولی زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چه جوری باید برات بگم که .....

جمعه حسنا اینا اومده بودن خونه مون از صبح تا شب با هم حسابی خوش بودین ....

اکثرا توی اتاقت بودین و با هم خیلی قشنگ بازی میکردین برعکس وقتی که علی میاد خونه مون زلزله ده ریشتری میاد ! و آدم سرسام میشه . اصلا صدای آنچنانی ازتون در نمیومد ....

لابه لای بازیاتونم گاهی سرکی توی آیپد میکشیدین و به نوبت با هم بازی میکردین

تو جدیدا دیگه رغبتی به بازی با آیپد نداشتی شاید هفته ای یه بار یا نهایتا دو بار یه چند دقیقه آیپد دستت بود ولی از جمعه که حسنا اومد خونه مون دوباره تب بازی با آیپدت رفته بالا ....قهر

بگذریم ....

طرفای عصر بود که آیپد رو لازم داشتم اومدم توی اتاق گفتم میشه چند لحظه آیپد رو بدین ؟

گفتین یه خورده دیگه میدیم ...

چند بار رفتم و اومدم تا بالاخره آیپد رو دادین اومدم که به کارم برسم که یهووووو دلم هوری ریخت پایین .......

آخه حسنا هم تبلتش رو آورده بود یه دفعه ترسیدم .....

ترسیدم توی تبلت اون بازی نامناسبی باشه که من دوست نداشته باشم تو بازی کنی ....

فووری اومدم توی اتاق دیدم بلـــــــــــــه ..... کار از کار گذشته و داری با تبلت حسنا خانم به قول خودت آرایشگاه بازی می کنی دل شکسته

اصلا از این بازیها که از الان روح و روان بچه ها رو درگیر مسائلی مثل آرایش و مدل مو و لباس و..... میکنه خوشم نمیاد دیدم نشستی با چه لذتی داری بازی میکنی ....

از اتاق اومدم بیرون . خیلی ناراحت بودم نمیدونستم چیکار کنم چی بهت بگم ....

اومدم توی آشپزخونه صدات زدم بالاخره بعد از چند بار صدا زدن اومدی پیشم

گفتم عسلم چی بازی میکنی ؟

با شادی گفتی دارم آرایشگاه بازی میکنم خیلی قشنگه ....!!!

گفتم عزیز دلم این کارا مال بزرگتراست این بازی اصلا خوب نیست که شما می کنی .....

ناراحت شدی گفتی نـــــــــــــــــــه .... آرایشگاه بازی خیلی خوبه من خیلی دوست دارم ....

گفتم حالا برید با هم یه بازی دیگه بکنید ....

از بغلم فرار کردی و رفتی دم اتاقت ....

ناراحت بودم ....

داشتم فکر میکردم که من هر چه قدرم مواظب دخترم باشم نمیتونم اونو از رفت و آمد با فامیل و دوست و آشنا جدا کنم نمیتونم اونها رو وادار کنم چیزایی رو که از نظر من بدن اونها هم نداشته باشند و نکنند ....

برای اولین بار در تربیتت احساس عجز و ناتوانی کردم .....

با تمام وجودم درک کردم که من کاره ای نیستم . من ناتوانم ......

همینجور توی فکر بودم که صدای تاب بازیت اومد ....

وحسنا مرتب میگفت بیا بازی کنیم دیگه بیا آرایشش کن ....

و تو میگفتی نه من نمیام اون بزرگونیه ...!!!!!از خود راضی

لبخندی زدم خدا رو شکر کردم ولی هنوز میترسیدم....

اون شب حسنا رفت و تو هم خوابیدی ....

صبح که چشمات رو باز کردی اول از همه اومدی سراغ آیپد ! مشغول بازی شدی میدونستم کهمیای سراغم ...

و بالاخره اومدی ...

گفتی مامان برام آرایشگاه بازی میریزی ؟ من خیلی دوست دارم خیلی قشنگه .....

گفتم عزیز دلم گفتم این بازیا خوب نیست ...

گفتی آخه این الکیه ... من که واقعنی نمیزنم که .... من خیلی دوست دارم اینجوری ابروهاشو رنگ کنم بهد ( دستت رو کشیدی پشت پلکت ) اینجا رو رنگ کنم خوشگل بشه ....

نمیدونستم چی بهت بگم چه جوری بگم که هم متوجه بشی و هم دلیلم قانع کننده باشه برات

اول گفتم این بازیا خوب نیست آرایش کردن مال بزرگتراست و از این حرفا ولی قانع کننده نبود !

دیگه کم آورده بودم که یهووو یه چیزی به ذهنم رسید...

بغلت کردم گفتم ببین عزیزم من برات آیپد گرفتم تا توش بازیای خوب برات بریزم تا چیزای جدید یاد بگیری نه بازیایی که بدردت نمیخوره و اصلا توش هیچ چیز خوبی نداره ....

مثلا بازیای نقاشی خوبه abcd خوبه مال اعضای بدن خوبه ... این بازیا خوبن ولی اینکه هی بشینی یکی رو آرایش کنی و لباس تنش کنی کجاش خوبه ؟ چی ازش یاد میگیری ؟

به حرفام گوش دادی دیگه حرفی از ریختن آرایش بازی نزدی ......

خدایــــــــــــــا شکرت ......

شنبه 17 اسفند 92

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد