پیراهن عزایت بر تنم مادر ....
غروب شد و هلال اول ماه جمادی الثانی بیرون آمد .
گفتم عزیزم شهادت مادرم زهرای من و تو ست . من لباس عزا می پوشم به رنگ سیاه .
هنوز تمام قد نایستاده بودم که صدای دلنشینت بلند شد " مامانی منم میخوام لباس سیه بپوشم "
لبخند بر لب , دستان کوچکت را گرفتم اول به اتاق تو رفتیم و بلوز مشکی ات را تن کردی و بعد هم من .
حالا من تنها مشکی نمی پوشم تو نیز همراه منی .
پیراهن مشکی بابا را هم آماده گذاشتم
سه تایی عزادار مادریم اگر قبول کنند ....
روز چهاردهم پنجشنبه مامانجون روضه هر ساله داشتند و مثل همیشه رفتیم اونجا
امسال بزرگتر بودی و خیلی کمکمان کردی فرشته کوچکم
گفتی عاشق کمک کردنم !
وقتی مهمونا اومدن با نرگس مشغول بازی شدی تا آخر . موقع خداحافظی هم ناراحت از رفتن نرگس !
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی