سرِنخ !
چند روزى ميشد كه بهم مى گفتى يه چيزى مى خواى ! دستت رو مشت مى كردى و به صورت عمودى پايين چشمت مى گرفتى و دولا دولا راه مى رفتى .... مى گفتى از اينا !! حتى اسمش رو هم نمى دونستى ! از ژستت فهميدم ذره بين مى خواى
گفتم ذره بين مى خواى چه كار ؟؟؟
گفتى مى خوام دنبال سرنخ بگردم !!!!
و من يك دقيقه با چشمهاى گِرد شده نگات كردم !!!
.
.
با باباجون رفتيم ضيافت براى خريد آجيل و ... بعد از خريد ما رو كِشون كِشون بردى توى مغازه لوازم تحريرى روبروش ! از توى ويترين ذره بين رو نشون دادى و گفتى اينو مى خوام ....
باباجون از همه جا بى خبر ، گفت ذره بين مى خواى چى كار ؟
تو هم نگذاشتى و نه برداشتى ، گفتى مى خوام چشماى مورچه ها و مگسا رو ببينم .....
باباجون كلى از دستت خنديد و بعد هم ذره بين رو برات خريد گفت نه .... معلومه همه چيش روى حسابه الكى نمى خواد !!!!
الحمدلله رب العالمين .....
شنبه ١٤ دى ٩٣