یک قدم تا سه سالگی....
هر چه به سه سالگیت نزدیکتر میشیم توی دلم بیشتر خالی میشه... یه حسی قریبی.... توی دلم میگم دخترم داره سه ساله میشه مثل...
دخترکم داره شیرین زبون میشه مثل....
وقتی سوار ماشین میشیم اگه من یادم رفته باشه اب برات بردارم و تو تشنه بشی ...
اونوقته که تو شروع به بی تابی میکنی هر چه قدر هم که بگم صبر کن الان به مغازه می رسیم برات آب میگیرم . فایده نداره و تو بیشتر بی تابی می کنی با گریه می گی...
آخه من تشنمه آب می خوام....
هر چی به سه سالگی نزدیکتر میشی این کارات بیشتر جگرم رو می سوزونه... قد و بالای تو رو که می بینم از درون آه می کشم....
ولی دلبرکم تو باید قوی باشی بلند نگی ....... آب
وقتی بابایی نیست زیاد بهونه نگیری... اون زود برمیگرده ....
بلند نگو آخه من بابامو می خواااااام.....
میدونی چررررررررا....؟
آخه تو سه ساله ای....
می حوام برات از یه دردونه سه ساله بگم...
سه ساله ای که هر چی گفت آب کسی بهش آب نداد... به جای آب به صورتش سیلی زدن....
آخه وقتی من صورت ظریفت رو میبینم نمی دونم اگه یه مرد گنده به صورتت سیلی بزنه تو چی میشی ..... من چی میشم..... وااای از دل مادر... صورت کوچک تو جای بوسه ست نه سیلی.....
این دردونه هم مثل تو بابا شو خیلی دوست داشت تحمل دوریشو نداشت...
یه روز دید دیگه باباش پیشش نیومد... بعد از اون هر وقت اسم باباشو آورد دید به حای نوازش و دلداری یکی با تازیانه می زندش....
جثه کوچک تو کجا و تازیانه کجاااااااا......
یه روز که خیلی گریه کرد و آروم نمی شد یکی بهش یه تشت داد که توش یه سر بود. خیلی ترسید... ولی وقتی نگاه کرد دید سر باباجونشه....
وقتی سر بابا شو دید خیلی گریه کرد ....می خواست بره پیش باباجونش....
اونقدر گریه کرد که بالاخره باباش بغلش کرد و برد پیش خودش ....
سه ساله من به فدای سه ساله ات یا اباعبدالله...