ماجرای یکشنبه 12 آذر
نزدیک ظهر بود که راحله جان (دخترعمه تسنیم ) زنگ زد گفت من با مامانم داریم میریم بیرون چند تا کار داریم اگه تو هم تنهایی کار نداری بیا با هم بریم گفتم باشه الان حاضر میشم . راحله و عمه اومدن دنبالمون با هم رفتیم یه گشتی زدیم عمه مغازه لوازم پلاستیکی کار داشت با هم رفتیم اونجا ......
اتفاقا مغازه بقلی یک اسباب بازی فروشی بود که یک باب اسفنجی هم گذاشته بود پشت ویترینش ......
توی پرانتز اضافه کنم که ....
چند وقت پیش شبکه پویا کارتون باب اسفنجی رو گذاشته بود شما خیلی خوشت اومد همون موقع به من گفتی مامان این بادکنک زرده رو برام می خری ...؟؟؟(به باب اسفنجی می گفتی بادکنک زرد ) گفتم باشه جایزه سوره نصر که حفظ کردی برات باب اسفنجی میخرم .... ولی بعد از اون پیش نیومد که بریم برات بخرم
تا این باب اسفنجی رو پشت ویترین دیدی گفتی مامان جایزمو بخر باب اسفنجی ... مغازه هم بسته بود سر ظهر بود از مغازه بقلی پرسیدم گفت عصر باز می کنه ... بهت گفتم الان آقا رفته ناهار بخوره عصر میام برات می گیرم .... خیلی ناراحت شدی رفتی در مغازه رو هل دادی دیدی باز نمیشه گفتی آقا چرا رفته ناهار بخوره ...؟؟؟ آخه من دلم برای باب اسفنجی تنگ شده ....
اومدیم خونه ناهار خوردیم ولی همچنان بهانه می گرفتی خلاصه گریه ات به راه بود تا شب .... اذان مغرب را که گفتند دیدم جانماز بغل اومدی توی اتاق بابا گفتی می خوام نماز بخونم گفتم باشه منم الان میام .... دیدم وایسادی جانمازت رو پهن کردی اونم رو به قبله ...!!!برای اولین بار ... همیشه هر وری می خواستی می خوندی ...!!! بعدشم مقنعه و چادرت رو خودت سرت کردی من رفتم وضو بگیرم که اومدی گفتی مامان مفاتیح رو می دی به زحمت .....!!!!!(به بی زحمت می گی به زحمت ) گفتم باشه الان میام بهت میدم .....
ازت عکس گرفتم ناراحت شدی با دست زدی روی پاهات بعد هم چادرت رو کشیدی روی صورتت ..!!!
بعد از نماز همچنان ناراحت باب اسفنجی بودی ... کسل بودی به نظرم یه کم سرما خوردی چون خیلی بهانه می گرفتی .... روی پاهام خوابوندمت خوابت برد ....
تا ساعت 8 که راحله جان زنگ زد گفت اگه می خوای بری بیرون باب اسفنجی بخری ما داریم میریم بیدارت کردم حاضر شدی .... خیلی خوشحال .....
توی ماشین خیابونها رو نگاه می کردی تا ببینی کی میرسیم به راحله گفتی .... لاحله دور بزن دور بزن ..... به من هم گفتی : مامان من اینورو نگاه میکنم شما اون ورو نگاه کن که نگذریم .....!!!!
وقتی رسیدیم دیگه خوشحال دست منو گرفتیو بردی توی مغازه صبر هم نکردی عمه بیاد ... باب اسفنجی تو گرفتی بغلت و بوسش کردی .....
امروز (دو شنبه ) خیلی حال نداری یه کم هم داغی امیدوارم چیز مهمی نباشه گلکم ....