روزی که توپها مریض شدند ....!!!!
چهارشنبه 6/10/91
مشغول رسیدگی به کارهایم بودم کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ......
هر از گاهی صدایی از خودت در می آوردی و چیغ نازکی میکشیدی ....
نگاهت کردم دیدم که .........
همه توپها رو روی مبل گذاشتی و یکی یکی داری معاینه شون می کنی .....!!!!
به هر کدوم هم که می رسی یه صدایی از خودت در میاری و مثلا صدای گریه توپها رو در میاری ....!!!!!
با یک چراغ قوه موزی داری معاینه شون میکنی .....
بهت گفتم چی کار می کنی .....؟؟؟؟
گفتی این بچه ها مریض شدن .......!!!!!!!
نمایی از کفشهای جفت شده بیرون مطب خانم دکتـــــــــــــــــــــــــــــــر ....!!!!!!!
بعد از اینکه من وارد خلوتت شدم . این بازی رو رها کردی و بهم گفتی مامان بیا با هم توپ بازی کنیم .......
گفتم ......
این توپها که مریضن نمیتونن راه برن و بازی کنن .....!!!!!!!
گفتی .....
نه بابا .... !!!!! اینا که حرف نمیزنن توپن .....!!!!!!!
منم.... چلوووووووووووووووندمت و خورررررررررردمت .....!!!!!
دیگه تسنیم نداریم خورده شد ...... والسلام .....