دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

✿ــــ✿

در آستانه 62 !

اینجا ایستاده ای .... نزذیک به 62 ماهگی ! فقط چند روز فاصله داری ..... نمیدانم چرا این روزها شدیدا دلم میخواهد لهت کنم ! بچلونمت ! بخورمت !  این وسط جیغ است که میکشی و قهقهه های شیرینت که بد جور میچسبد به دلم ! گاهی فکر میکنم به آینده ات .... وحشت همه وجودم را میگیرد .... یعنی من مادر خوبی برایت هستم ؟ خواهم بود ؟ دوست خوبی هستم برایت تا برایم حرف بزنی ؟  میترسم دختر ..... میترسم ..... اگر بینمان فاصله افتاد چه ؟ اگر دوست خوبی برایت نبودم و رهایم کردی چه ؟ اگر به دیگران پناه بردی چه ؟ من تحملش را ندارم ..... من آن روز میمیرم ! دوست دارم دنیا را به پایت بریزم بس که عاشقت هستم دردانه من .... ...
25 آذر 1393

و بالاخره پايان !

جلسه آخر نقاشيت ديروز بود نقاشياتون رو گلچين كرده بودن و روى ميز چيده بودن همه مامانا و چند تا از بابا ها هم بودن  بهتون جايزه دادن و ....  البته مامانا جايزه رو خريدن و خاله بهتون داد بعدم با هم بازى كردين خوبيش اينه كه هفته ديگه كلاساى ترم جديد شروع ميشه و وقفه زيادى نميوفته الحمدالله ..... سه شنبه ١٣ خرداد ٩٣  
13 خرداد 1393

آرزو

يادش بخير بچه كه بودم توى دوران خوش دبستان يكى از آرزوهامون ديدن موى خانم معلممون بود ( الان كه فكرش رو مى كنم مى بينم يك اتفاق هيجان انگيز و شادى برانگيز بود تا آخر دوره دبيرستان !) وقتى معلمى رو بدون روسرى يا مقنعه مى ديديم چقدر ذوق مى كرديم دل كوچيكمون به چه چيزاى كوچيكى خوش بود و با چه چيزايى ذوق مى كرديم . مى دونى چى شد كه ياد اين ماجرا افتادم ؟ ديروز كه از كلاس برگشتيم طرفاى بعد از ظهر بود كه يه دفعه گفتى : مامان مى دونى ..... امروز خاله روسريشو برداشت من موهاشو ديدم خيلى قشنگ بود موهاش صافِ صاف بود ..!!!! مى خواست  گلِ سرش رو درست كنه .... وقتى اين جملات رو شنيدم و چهره ذوق زده ات از اين اتفاق !! ناخواداگاه ياد خودم ا...
11 خرداد 1393

اولين دوره

امروز آخرين جلسه آموزشى كلاس نقاشى و سفالت بود البته دوشنبه هم هست ولى براى تكميل نقاشيهاى عقب افتاده ست مى خوان همه نقاشياتون رو بزنن و بعد هم جايزه بدن بهتون جلسه قبل كه قرار بود دستيار بشى خاله يادش رفته بود و تو هم نمى دونم يادت رفته بود يا چى شده بود كه چيزى بهش نگفته بودى ولى امروز بالاخره دستيار خاله شدى و بهش كمك كردى  خيلى از اولين جلسه فرق كردى و با بچه ها دوست شدى از اين بابت خيلى خوشحالم الحمدالله ...... شنبه ١٠ خرداد ٩٣ ( البته الان ساعت ازيك نصف شب هم گذشته !)
11 خرداد 1393

خانم دستيار

امروز جلسه هفتم كلاس نقاشى و سفالت بود آخر كلاس سفال خاله مهربون بهت گفت براى دفعه بعد شما دستيارشى ! خيلى خوشحالى .... منم از خوشحاليت خوشحالم  امروز يه فيل خيلى خوشگل درست كردى وقتى اومديم خونه عروسك تولوت رو نشون دادى و گفتى شكل اين درست كردم  بعد از كلاس حدودا ٤٥ دقيقه داشتى با بچه ها توى حياط مى دويدى  و بازى مى كردى آخر سر هم با گريه اومدى .... از يه چيزى خيلى ناراحتم اينكه توى كلاس خيلى آرومى و اصلا حرفت و خواسته ات رو نمى گى اگرم بگى اونقدر آرومه كه خاله نمى شنوه توى اون شلوغى كلاس .... از اين بابت خيلى غصه مى خورم با اينكه توى خونه و توى فاميل اين طورى نيستى توى جمع غريبه آروم ميشى ولى توى كلاس خيلى بيش...
29 ارديبهشت 1393

تولد

سلام گل دختر قشنگم اين اولين باريه كه بهت سلام مى كنم دوست دارم اين نامه رو برات بنويسم فقط فقط براى خودت قشنگ مامان عزيزكم باقالى جون من امروز روز تولد منه و تو خيلى خوشحالى با هم رفتيم كيك خريديم تو خيلى خوشحالى كردى فدات شم منم خيلى خوشحالم كه دختركم اينقدر بزرگ شده كه روز تولد مامانش رو درك كنه و براش كادو بخره خيلى خيلى دوست دارم عزيزم ، مهربونم.... اميدوارم مامان خوبى برات باشم هر چند مى دونم كوتاهى هايى برات دارم  ولى از خدا مى خوام كمكم كنه امشب شب ولادت حضرت اميرالممنين (ع) هستش و روز پدر ..... دلم براى بابام يه دفعه تنگ شد .... براى دستاى مهربونش كه هميشه روى سرم  مى كشه بابا جونم دوست دارم ...
23 ارديبهشت 1393

دختر خستگى ناپذير من

امروز با هم ديگه از قبل از ساعت شش بعد از ظهر زديم بيرون .... براى خودمون كلى پياده روى كرديم تا رسيديم به پارك بادى . اونجا يه كم بازى كردى ولى وقتى پسراى گنده (يعنى هفت هشت ساله ) اومدن ترسيدى و ديگه نرفتى بازى كنى اومدم پيشت تا شايد كمى نزديكتر باشم بهت ولى بى فايده بود اومديم بيرون و يه چيپس گرفتيم نشستيم روى صندلى پارك يه كم حرف زديم بعد رفتيم روى چمنا نشستيم بازم حرف زديم از گلها و شكوفه ها و .... بعد اومديم سراغ زمين بازى و با لوازم ورزشى بازى كردى حسابى ! بعدم سرسره و تاب . درباره همه چيز با هم حرف زديم از كاراى خوب و فرشته ها گرفته تا خواستگارى و ازدواج و زن و شوهر و ....!!!! كلى به اطلاعاتت اضافه شد.چهارشنبه ٢٧ فروردين ٩٣
27 فروردين 1393

دوباره بهار ...

دوباره بهار .... دوباره سالی نو .... آغاز بهار آغاز شکفتن است ,  آغاز طراوت آغاز نشاط . بهار بوی زندگی می دهد ,  بوی نو بودن .... بوی سبزه , بوی شکوفه . و .... امسال بوی یاس . نوروز امسال عطر گل یاس داشت بوی خوش یا زهرا (س) و من امسال در این بهار زیبا دختری چهار ساله دارم که تمام وجودش برایم خاطره است  خدا را سپاس که مادر شدم . خدا را سپاس که فقط اندکی غربت مادر را حس کردم . هیچگاه فراموش نخواهم کرد " دختری چهار ساله داشتم " مثل مادر    سوم جمادی الثانی , 14 فروردین 93
14 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد