دل خوشی این روزها
سبز طلا و سفید طلا اسم مرغ عشقهای قشنگتن....
ما که بیزار از نگهداری حیوانات خانگی بودیم , چنان اختی گرفته ایم با این دو موچود ناز که بیا و تماشا کن
حالا ما به کنار این مهر محبت شما آخر یا ما را میکشد یا این زبان بسته ها را !! نمیدانم اینهمه عشق و علاقه از کجا جوشیده !
از صبح که با صدای آهنگین و شادی آفرین این دو موجود چشمانت را باز میکنی به نوبت آنها را مورد عنایت و تفقد قرار میدهی ( البت به تازگی چنان حرفه ای شدی که هر دو را در آنِ واحد در آغوش میکشی ) تا ..... آخرش را فقط خدا میداند هر لحظه که خسته بشوی !!
ابتدا دستکش های کذایی را دست کرده درِ قفس را باز نموده و یکی را میگیری طفلک بیچاره جیغی میکشد که .....
بعد آروم توی مشتت قرار میگیرد دور خانه راه میروی و شعر میسرایی برای پرنده کوچکت و گاهی هم لابه لایش چنان قربان صدقه اش میروی که ..... قربان دم و نوک و دونه دونه پر و بال و ....
و من حرص میخورم که این زبان بسته را له نکن ....!!!!
کتابهایت را ورق میزنی برایش . دو تایی سوار تاب میشوید و روبروی آینه با هم ورجه وورجه میکنید . البته اون زبان بسته که در مشتت هست و خودت ورجه وورجه میکنی جلوی آینه !
گاهی هم توی دستت با هم پویا تماشا میکنید !
اسباب بازیهایت را نشانش میدهی و ....
بعد از همه این برنامه ها نوبت پرنده بعدیست که از نو با تو باشد و تو هم با او خوش باشی
گاهی هم در اتاق آزادشان میکنی تا تلافی در دست گرفتنت در بیاید و یه هوایی بخورند
گاهی هم قلم بدست کنار قفسشان مینشینی و ملتمسانه میخواهی تا کمتر وول بخورند تا بر کاغذ نقششان را بزنی ....
چنان احساس خرج این دو پرنده مینمایی که .....
حالا تازه مزه حیوان داشتن را چشیده ای و طلب اسب از ما مینمایی !!
خدا آخر عاقبتمان را ختم بخیر گرداند .....