راز بزرگ !
با برق خاصى توى چشمات اومدى درِ گوشم گفتى :
_ مامان ، .... خانم ( مامانجون ) ميگه بايد تا صبح بيدار باشيم .... ( سرت رو يه پايين آوردى و ادامه دادى ) ولى من نمى تونم
گفتم : بله ، من كه بهت گفتم عصرى بيا بخواب تا بيدار بمونى .....
_ حالا به خالدى نگيا .... اين يه رازه ...!!!!
حالا خالدى اين وسط .... رازات رو به منم بگو تسنيييييييييييييم ......!!!!
من كه مى دونم قند داره توى دلت آب ميشه براى اينكه امشب كسى بهت نمى گه بيا بخواب ، دختركم !
بعدا نوشت : ساعت ١ نصف شب بعد از كلى بازى كردن ، نماز خوندن ، دعا كردن و سوال درباره اينكه چرا امشب بيدار مى مونيم و توضيحات بنده مبنى بر فرود فرشته ها تا صبح و دعا كردن و بيدار بودن بندگان تا سحر و ......
ديگه گيجِ گيج شده بودى اومدى پيشم گفتى خيلى خوابم مياد ميشه بخوابم ؟
گفتم بخواب عزيزم .....
ولى يك دقيقه هم سرت رو روى زمين نذاشته بودى كه مثل فنر بلند شدى رفتى سراغ دفتر و كتاب و مداد رنگيت !!
فكر مى كنم بخاطر فرشته ها هم كه شده تا صبح بيدار بمونى فسقل من !
** بالاخره نيم ساعت بيشتر دووم نياوردى و ساعت يك و نيم خوابت برد . معلومه يك بچه پر جنب و جوشى مثل حضرت عالى كه از ساعت فكر مى كنم ده صبح در حال بازى كردنه يك سره تا يك و نيم شب بالاخره يه جا غش مى كنه و خوابش ميبره !!
احيات قبول ، فرشته كوچولوى نازِ من
الحمدالله ......
شب بيست و يكم ماه رمضان
شنبه ٢٨ تير ٩٣