دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

✿ــــ✿

همه دنياى من ....

عسلك دوست داشتنى من .... دختر قشنگم امروز هفتمين جلسه كلاس شنات رو رفتى خيلى قشنگ تونستى خودت رو روى آب نگه دارى نازدونه من .... يه احساس خيلى خوبى داشتم از اينكه دخترك نازم يه چيز جديد ياد گرفته  كلى تشويقت كردم ذوق كردم و بغلت كردم ولى حالا حس مى كنم اضطراب دارى مى ترسى .... البته ترست فقط از اينه كه آب بره توى دهنت يا توى بينى ات اول يه عالمه باهات حرف زدم وقتى ديدم هيچ جور آروم نمى شى و دوباره اشكاى نازت سر مى خورن و ميان پايين گفتم باشه مامانى اصلا نگران نباش فردا به خاله مى گم اصلا وسطا نبردت خيالت راحت شد اشكات رو پاك كردى و خوابيدى فردا جلسه هشتم هستش و احتمالا ديگه تا چند روز نبرمت تا دوباره علاقه نشون بدى يادمه خودمم ...
8 مهر 1394

مخترع

جديدا معنى اختراع رو ياد گرفتى هر چيز جديدى رو كه درست مى كنى مى گى مامان ببين چى اختراع كردم ...!!!! **پنجشنبه پنجم شهريور با هم رفتيم پارچه روپوشت رو گرفتيم توى خونه همه اش حرف از رنگاى صورتى و سبز و آبى مى زدى ولى نمى دونم چرا تا توى مغازه چشمت به بنفش افتاد دست گذاشتى روى بنفش كه من همينو مى خوام ....!!!! وقتى چند بار گفتم مطمئنى .... نمى تونى عوضش كنى ها فكرات رو خوب بكن يه صورتى روشن رو برداشتى  آقاى فروشنده گفت يه رنگ ديگه هم براى پاپيونها و نوار دوزى روپوش مى خواد ... تو هم بدون درنگ همون بنفشه رو انتخاب كردى .... نمى دونم چى از آب درمياد شايد رفتم مغازه و يه رنگ ديگه به جاى بنفش با هم انتخاب كنيم  *** خيلى اصرا...
8 شهريور 1394

خاله ....!!!!

از همين نقطه تاريخى ....  تقريبا نيمه تابستان ٩٤ .... اعلام مى كنم كه نوه هاى ناز و قشنگِ من خاله دار شدند .... ****** امروز من و تو دست همو گرفتيم . رفتيم پيش همون خانم دكترى كه جنسيت خودت رو مشخص كرد . خيلى آروم بودى و هيچى نمى گفتى ..  نوبتمون شد رفتيم توى اتاق خانم دكتر بعد از كمى بررسى گفت دختره .... بس كه همه گفته بودن پسر دارى منم باورم شده بود كه تو دارى داداش دار ميشى چند لحظه شوكه بودم ... باورم نمى شد خداى مهربونم نعمتش رو برامون تموم كرده ... و اينچنين بود كه فهميديم شما خواهر دار شدى و ماپنج ماه تمام در فكرى اشتباه به سر مى برديم  .... حالا خيالت راحته كه بچه هات بدون خاله نموندن و يه خاله دوست داشت...
18 مرداد 1394

راز بزرگ

امشب روى مبل نشسته بودم اومدى بغلم نشستى و در گوشم گفتى دو تا راز مى خوام بگم بهت گفتم چى ؟ گفت يه رازم اينه كه تو بهترين مامان دنيايى ! گفتم خيلى ممنون عزيزم  گفتى راز بعديم رو به كسى نگيا حتى به بابا هم نگو .... گفتم باشه گفتى خيلى خوشحالم كه دارى برام يه نى نى ميارى الحمدلله دوشنبه ٢٢ تير ٩٤
23 تير 1394

چرا .....؟؟؟؟!!!!!

روزهاى گرم و طولانى تير ماه رو پشت سر مى گذاريم روزهاى نه چندان خوب براى من !  گاهى اصلا حوصله حرف زدن و جواب دادن به سوالات بامزه ات را ندارم ولى اين تويى و مغز پر از سوال از همه چيز و همه جا افسوس مى خورم كه نمى تونم با حوصله جوابت رو بدم اخيرا هر كارى يا هر چيزى كه بده و من بهت تذكر ميدم ، چرا خدا ..... مى ذارى مثلا مى گم مسواك يادت نره شروع مى كنى به اينكه چرا خدا ما رو اينجورى آفريد كه بايد مسواك بزنيم ؟؟ چرا خدا كرم دندون رو آفريد ..؟؟ چرا خدا ...... پشه نيشت زده .... سوال پشت سوال  .... چرا خدا حشره ها رو آفريد؟ چرا خدا اينجورى كرد؟ اصلا پشه به چه درد مى خوره ؟ چرا و چرا و چرا ...... پاهات رو نگاه مى كنى .... چرا...
13 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد