دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

✿ــــ✿

بهتِ ناباورى من...

دخترك شش ساله ام .... نمى دانم بنويسم يا نه ... بگويم يا نه .... شايدم تو تقصير نداشته باشى ... شايد مقصر منم كه اين روزها به قدرى خسته و نگرانم كه نفهميدم احساست چگونه تغيير مى كند.... روزهايى كه مى آيند و ميروند و من و تو تنها با كمى حرف زدن و قصه شب با هميم ....  شايد هم واقعا نفهميدى چه گفتى ... شايد معنايش را نمى دانستى و فقط توى مدرسه به گوشت خورده بود.... فكر نمى كنم "حقته" كلمه خوبى باشه براى رفع خستگى چندين و چند ساله .... فكر نمى كردم به اين زودى ...... ********** امروز رفتيم يه خريد كوچولو ... يه بادى مشكى و جوراب شلوارى و بالش براى فسقل خانم مى خواستم با هم رفتيم از توى خونه توى ذهنم بود كه حتما يه چيزى...
17 اسفند 1394

آواى نو ... هفده اسفند

امروز هفدهم اسفند ٩٤ آغون گفتناى فندق مامان شدت بيشترى گرفته از صبح كه چشماى نازت رو باز كردى دهنت هم با آغون باز شد .... ملچ و مولوچ خوردن دستات ونگاه كردن بهشون شدت بيشترى پيدا كرده ..... ********* من مشغول خوابوندن اين فسقل خانم هستم تو هم عروسكت رو بغل مى كنى مياى كنارم با رختخواب بچه ات  .... دو تايى مشغول خوابوندن بچه هامون ميشيم. !!!!!!!!!!     ...
17 اسفند 1394

١٤ اسفند ....

دختر كوچولوى نازنينم سه ماهه شدى .... يه عروسك كوچولوى تمام عيار براى خواهرت شدى .... بغلت مى كنه بوست ميكنه باهات بازى مى كنه برات كتاب مى خونه و عكساش رو بهت نشون ميده ... تو هم كلى ذوق مى كنى و براش شعر مى خونى و دست و پاهات رو تكون ميدى از ديروز علاقه ات به دستات بيشتر شده دستات رو بهم قلاب ميندازى و مدتها همينجور نگاش ميكنى ....  توى صداهايى كه در ميارى ما ... ما گفتنت خيلى واضحه.... روزا خيلى بد مى خوابى يعنى بعد از كلى كلنجار شايد فقط ده دقيقه نهايت خوابت نيم ساعته و اگر بخواى بهم خيلى لطف كنى هر چند روز يكبار يك ساعت مثلا اگر بخوابى ..... وزن : ٦١٠٠ و قد ٥٩ سانتيمتر اين از فسقل خانم سه ماهه... حالا ميرم سراغ...
15 اسفند 1394

بدون عنوان

دخترك كوچكم كوثر جانم... ديشب به اتفاق خواهرى مهربانت براى اولين بار روضه رفتى .... روضه حضرت مادر(س)  قبول باشه دخترك نازنينم ان شالله شما دوگل خوشبوى من ، چشمه هاى بهشتى من زهرايى باشيد ....  ٧٨روز از آمدنت گذشته ....  و امروز دوم اسفند محمد عمه يك ساله شد .... و چقدر زود گذشت ..... دوم اسفند ٩٤الحمدلله
3 اسفند 1394

از آن روز كه آمدى ...

از آن روز دو ماه گذشت .... با اينكه براى منِ دست تنها سخت گذشت ولى خيلى شيرين بود ... شيرينىِ روى تو ، همه حركاتت خيلى بيشتر از زحمتهاى من بوده فسقلى جون من .... كوثرِ دو ماهه من نمى دونى كه چقدر عاشقتم .... عاشق شير خوردنت ... عاشق لبخندت وقتى منو مى بينى .... عاشق صداى نازت و اون آواهايى كه از خودت در ميارى .... عاشق اون آغون گفتنت بين غرغرات .... حتى عاشق عوض كردنتم عزيزكم ..... پى نوشت امروز ١٥ بهمن با هم رفتيم واكسن شما دو تا جوجه رو زديم يكى شش سالگى و يكى هم دو ماهگى ... الحمدلله ...
15 بهمن 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد