بهتِ ناباورى من...
دخترك شش ساله ام .... نمى دانم بنويسم يا نه ... بگويم يا نه .... شايدم تو تقصير نداشته باشى ... شايد مقصر منم كه اين روزها به قدرى خسته و نگرانم كه نفهميدم احساست چگونه تغيير مى كند.... روزهايى كه مى آيند و ميروند و من و تو تنها با كمى حرف زدن و قصه شب با هميم .... شايد هم واقعا نفهميدى چه گفتى ... شايد معنايش را نمى دانستى و فقط توى مدرسه به گوشت خورده بود.... فكر نمى كنم "حقته" كلمه خوبى باشه براى رفع خستگى چندين و چند ساله .... فكر نمى كردم به اين زودى ...... ********** امروز رفتيم يه خريد كوچولو ... يه بادى مشكى و جوراب شلوارى و بالش براى فسقل خانم مى خواستم با هم رفتيم از توى خونه توى ذهنم بود كه حتما يه چيزى...
نویسنده :
〰〰مامانِ چشمه بهشتى〰〰
23:35