دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

✿ــــ✿

نقاش يا گل فروش؟؟

_  مامان ..... من و كوثر وقتى بزرگ شديم مى خوايم دكتر نوزادا بشيم ...!! من : اِ چه خوب ...... فرداش..... _ مامان مى دونى من بزرگ شدم مى خوام چى كاره بشم؟ من : دكتر نوزادا...؟ _ نههههههه....... مى خوام گل فروش بشم!! من: تو كه ديشب گفتى دكتر؟  _ نه شوخى كردم اونو ..... به نظرت نقاش بشم يا گل فروش؟؟ ********* الحمدلله ٢٦ اسفند ٩٤ البته اين گفتگو مال پريشب و ديشب هستش ...
27 اسفند 1394

١٠١روز عاشقى ما

عزيز دلم .... ميوه دل مامان .... عروسك خواهر .... ١٠١روزگيت مبارك اين ١٠١روز گذشت ... سخت ولى شيرين و دلپذير ....سختى كه يك لبخند تو اون رو تبديل به عسل مى كنه .... ميوه شيرينم هر لحظه خدا را شاكرم كه تو را به ما هديه داد ...  هزاران هزار بار الحمدلله .... تمام روز بيدارى فقط سه يا چهار بار چرت ده دقيقه الى يك ربعى مى زنى !! روز به روز كه بزرگتر و هشيارتر ميشى كم خوابتر و كم غذا تر ميشى مى خواى همه جاى اين دنيا رو ببينى و مزه همه چيز رو امتحان كنى .... از عروسكا و جغجغه هات گرفته تا پتو و دست من و بابا و خواهرت .... اكثرا هم دعوات ميشه با اونها ...!!!! چون مى خواى با ولع اونها رو مك بزنى ولى هنوز اونقدر كنترل دستهات و اشياء ...
25 اسفند 1394

مسلمانى !

بعد از روضه خونه مامانجون سوار ماشين بوديم داشتيم ميومديم خونه ... توى راه از فرط خستگى خوابت برده بود و روسريت كج و كوله شده بود... نزديكاى خونه بوديم ... آروم نازت كردم و دست كشيدم روى سرت تا بيدار بشى ... بعد از چند بار صدا زدن بالاخره بلند شدنى نشستى ولى روسريت داشت ميفتاد همنطور كه چشمات رو به زور باز نگه داشته بودى با ناراحتى و اخم گفتى چرا روسريم رو اينجورى كردى ..... زود درستش كن وگرنه من ديگه مسلمون نيستم (مسلمون نميشم)!!!!!!! الحمدلله..... ٢٣اسفند ٩٤
24 اسفند 1394

بار مسئوليت !

خب .... از همين الان وظيفه خطير عوض كردن پوشك بچه هات بر دوش من گذاشته شد ..... مايه مباهات است !! ******من در حال عوض كردن پوشك كوثر ... تسنيم : مامان ..... من بزرگ شدم بچه دار شدم بچه هام رو خودت عوض كن من حااالم به هم مى خوره ...!!!!!! الحمدلله...... ٢٢اسفند ٩٤
22 اسفند 1394

خاله!!!

امشب براى اولين بار وقتى اومديم خونه مامانجون بهم گفتى مى خوام شب پيش خاله فاطمه بخوابم تا برام يه عاااالمه قصه بخونه !!!! پى نوشت : شايد نزديك يك ماهى بشه كه ديگه نمى گى خالدى !!!! الحمدلله.... ١٩اسفند ٩٤
19 اسفند 1394

سه ماه و چهار روز

فندق خانم كوچولوى من امروز سه ماه و چهار روزته كه موش موشى خانم رو از دستم گرفتى و بعد از كمى نگاه كردن بردى سمت دهنت !!! اينم سند .... الحمدلله .... سه شنبه هجدهم اسفند ٩٤ سه ماه و چهار روز ...
18 اسفند 1394

بهتِ ناباورى من ٢

ديشب خيلى ناراحت بودم ... حتى كمى چشمام خيس شد اومدم توى اتاقت خواب بودى پتو رو درست انداختم روت و كمى صورتت رو نوازش كردم .... رفتم خوابيدم ... هفت و شش دقيقه صبح بيدار شدم تا آماده ات كنم راهى مدرسه بشى تا درِ اتاقم رو باز كردم ديدم به فاصله نيم مترى از در اتاق ايستادى روپوشت رو پوشيدى موهات رو شونه زدى و يك تل صورتى به موهات زدى تعجب كردم اومدم طرف آشپزخونه ديدم كره و پنير و نون رو هم در آوردى گذاشتى روى ميز يك ليوان و چاقو هم گذاشتى .... ديگه از تعجب داشتم شاخ در مياوردم بغلت كردم بوست كردم با هم نشستيم صبحانه خورديم ..... نازنينم .....  نمى دونم شايد اشتباه باشه طرز فكرم ..... ولى اينقدر دوستت داشتم و دارم ... تو هم همي...
18 اسفند 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد