دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

✿ــــ✿

مهمانى

جمعه شب مهمانى دعوت بوديم يعنى دقيقا روزى كه كوثر خانم ٢٠ روزش بود من نمى تونستم بيام به شما گفتم با مامانجون و خالدى بروبهت خوش مى گذره با بچه ها بازى مى كنى بهم گفتى كوثر رو بخوابونش پس چون من مى بينمش چشمام آب ميوفته بعد مى خوام نرم ...!!!!!!!!! ٢٣ روز از تولد كوثر خانم مى گذره ما فردا ميريم خونه .... الحمدلله ٦ دى ٩٤
6 دی 1394

من مسلمانم !!

خاله : تسنيم ، تو از كى مسلمون شدى ؟ تسنيم : از وقتى سه سال و نيمم بود....!!! خاله : چرااااا ....؟؟؟؟؟ قبلش مسلمون نبودى مگه ؟؟؟؟ تسنيم : آخه از سه سال و نيمى روسرى پوشيدم .... ديگه چهار ساله ... پنج ساله .... شش ساله ... ديگه همش روسرى پوشيدم قبلش نمى پوشيدم ...!!!!!!!!!!!!!!!!! پى نوشت : والا نمى دونم چرا فكر مى كنه هر كس روسرى بپوشه مسلمونه !!! در ضمن از چهار سال و نيمى بازى بازى روسرى پوشيدى ديگه پنج ، پنج و نيم بصورت جدى تر....
3 دی 1394

شب تولد ....

كوجولوى نازنينم .... دخترك مهربانم .... جان مادر .... در شب تولدت فقط از خداى مهربونم مى خوام كه تو سالم باشى و باقيات صالحاتى براى من و پدرت .... ان شاالله همچون اسمت پر خير و بركت باشى براى خانواده سه نفره مان و البته براى همه مامانجون و باباجون و خاله و .... عزيز دلم امشب آخرين شب دوران جنينى توست نمى دونم الان تو چه حسى دارى ولى فردا شب به اميد خدا توى بغلم هستى الان كه دارم برات مى نويسم تو براى خودت دارى سكسكه مى كنى !  قدمت پر از خير ... پر از بركت ان شاالله به جمع ما خوش اومدى دلبركم خواهر كوچولوى تسنيمم *** تسنيم به مامانجون گفته اين نى نى مى دونه منم هستم يا خودش فكر مى كنه بچه اوله ...؟؟؟!!!! خواهرت يه...
14 آذر 1394

متاسفم ....!!

نمى دونم چرا يادم رفت اينو برات بنويسم الان يه دفعه يادم افتاد ....، چند هفته پيش بود .... شب موقع خوابت بود همه كارات رو كرده بودى و كم كم آماده خوابيدن ميشدى مسواكت رو خمير دندون زدم دادم دستت . بعد از مسواكت اومدى پيشم منم بغلت كردم بوست كردم اومدم بلند بشم تا با هم بريم توى اتاقت يه يه دفعه گفتى ..... مامان من وقتى مسواك زدم تفم قرمز بود ..... من ، خشكم زد .... گفتم مطمئنى ؟  گفتى اوهوم و مظلومانه نگاهم كردى .... گفتم خب چرا همون موقع صدام نزدى ؟ بعد يادم افتاد چه جورى بغلت كردم صورتت خيس بود و .... نه فقط خودت بلكه منم نجس بودم و بايد لباساى جفتمون رو عوض مى كردم و صورت و بدن و ... آب مى كشيدم حالم زياد خوب نبو...
11 آذر 1394

دردونه عزيز من ....

دختر يكى يدونه ام .... نازدونه ام .... گلدونه ام .... يك ماه بيشتر باقى نمونده تا تو از تنهايى دربياى ...  تا يك ماه ديگر تو يكى يدونه اين خونه اى دختركم ..... بعد از اينكه خواهرت بياد من دو تا عزيز دردونه دارم دو تا نازدونه دارم ... دو تا گلدونه دارم .... تو الان روز شمارى مى كنى براى اومدن خواهرت اميدوارم بعدش پشيمون نشى از اينكه خواهر دار شدى.... اميدوارم هيچ وقت آرزو نكنى كه تنها باشى و خواهرت نباشه اين سى روز را بگذران به اميد خدا خواهرت به سلامتى مياد ... ان شاالله الحمدلله ٩ آبان ٩٤
9 آبان 1394

گل خوشبوى شش ساله ....

عزيز دل مادر ..... امروز كه دوباره آمد .... براى ششمين بار .... تو را شش ساله كرد دختركم ظهر روز چهارم آبان بود كه تو آمدى جانِ مادر ... و شدى عزيزترينم ، شدى بند بند وجودم تو را اى بهترينم عاشقانه دوست دارم امروز تو دختركى شاد و پرتكاپويي دختركى شش ساله با آرزوهاى بزرگ!  فقط ٣٥ روز مانده به آمدن خواهركت ..... الاها .... دخترانم را بندگانى شكرگزار درگاهت ودر صراط مستقيم خودت قرار بده ... دوشنبه ٤ آبان ٩٤ ، ١٢ ماه محرم
4 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد