دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

✿ــــ✿

سه ساعت مانده به بهار ...

نزديك سه ساعت بيشتر نمونده تا آغاز سال جديد و فصل زيباى بهار تازه خوابوندمت بهت گفتم از فردا بهار ميشه و اول خيلى غصه خوردى يه كم اشكت اومد كه پس زمستون چى .... من برف بازى نكردم ولى بعد ياد توت فرنگى بهار افتادى و گفتى آخ جااااااان فردا برام توت فرنگى بخر !! امسال به خاطر مصادف شدن ايام فاطميه و شهادت حضرت مادر (س) سفره هفت سين پهن نكردم ولى تو خيلى ذوق داشتى و دوست داشتى سفره پهن كنى دوست داشتى تخم مرغ رنگ كنى و سبزه بذاريم وقتى قشنگ برات توضيح دادم فهميدى و به قول خودت مى گفتى تولد شهادت مادرم زهراست !! گفتى پس بيا همينجورى تخم مرغ رنگ كنيم منم پنج تا تخم مرغ آوردم تا به عنوان كاردستى رنگش كنى  از قبل قرار بود برات آكواريم ب...
29 اسفند 1393

خانم مغز متفکر !!

امروز همین طور که با هم مشغول مرتب کردن خونه بودیم با هم حرف میزدیم و سوال میکردی و جواب میدادم و..... تا اینکه گفتی مامان وقتی میگیم دو سال سه سال .... سال یعنی چی ؟ گفتم وقتی یه بار همه ماهها و فصلها بگذرن میشه یه سال مثلا الان دم عیده یعنی یه سال گذشته بهار و تابستان وپاییز و زمستان الان دوباره میخواد بهار بشه پارسال سال 1393 بود الان میشه سال 1394 یا مثلا یک سال میگذره تا دوباره تولد آدم میشه همه روزها و ماهها میگذرن تا میرسن دوباره به روز تولد اونوقت میگیم یک سال بزرگتر شدیم مثلا اگه پنج سالمون باشه دوباره که تولدمون بشه میشیم شش سال .... فهمیدی و یه کم باز حرف زدیم و مرتب کردیم که گفتی مامان حوصله ام سر رفته برام لاک میزنی ؟ ...
24 اسفند 1393

تعارف!!

ديروز توى بغلم بودى و داشتيم با هم بازى مى كرديم يادم نمياد چى بود كه من هى مى گفتم براى تو و تو اصرار مى كردى كه نه براى تو يه دفعه گفتى تعارف نكن ديگه براى تو باشه .....  و من كلى خنديدم و لهت كردم و چلوندمت از اين اصطلاح جديدى كه گفتى ..... الحمدالله ..... ١٧ اسفند ٩٣
17 اسفند 1393

روزى فراموش نشدنى !

عرضم به حضور مبارك كه اينجانب از ساعت ١٢ و ٣٥ دقيقه امروز عممممممممممممممممه شدم ! روزى پر استرس و شيرين و فراموش نشدنى محمد صالح عزيزمون پاشو به اين دنيا گذاشت و دل ما رو شاد كرد ..... امروز شنبه دوم اسفند ٩٣ و دوم جمادى الاول  خداوند انشاالله به مادر و پدرش سلامتى بده الحمدلله .....
2 اسفند 1393

مادربزرگ خانه ما !!

_ مامانى تو بايد بشينى و هيچ كارى نكنى .... همه كارات رو خودم مى كنم ... تو كارى نكن من بايد مواظبت باشم !!!  تو هيچ وقت نبايد پير بشى !!!  نمى دونم چرا اينقدر نگران پير شدن منى دختر ..... همونطور كه تو روز به روز بزرگتر ميشى منم بزرگتر ميشم عزيزم  و خواه ناخواه به پيرى ميرسم عمر آدمى همينه دختركم .....   پى نوشت : اين روزها نقش مادر جان من رو دارى .... يعنى مادربزرگى خم خم و با عصا راه ميرى با صداى لرزان .... جاى شكر داره كه دو روزه نقش حيوون رو بازى نمى كنى ! الحمدلله ..... يكشنبه ٢٦ بهمن ٩٣
26 بهمن 1393

دانشمند کوچک !

نازدونه عزیز من .... بهم میگی دوست دارم دانشمند بشم ...!!! دوست دارم همه چیز رو بلد باشم ... صبح یک روز زمستونی ( دقیقا سه شنبه هفتم بهمن 93 ) گفتی چه جوری بهار میشه تابستون میشه بعدم پاییر و زمستون ؟  چند بار برات گفتم تا قشنگ یاد بگیری ... کره زمینت رو هم آوردی تا خوب بفهمی .... وقتی یاد گرفتی گفتی : من دلم میخواد دانشمند بشم ...   سوالات عمیقتر شدن و من سعی میکنم براشون وقت بذارم و به زبون بچگونه برات توضیح بدم .... یه کار جالبی که میکنی ( البته خیلی وقته ولی الان بیشتر شده و علاقه بیشتری پیدا کردی ) اینه که وقتی من قرآن میخونم یا دعا میای پیشم و ازم میخوای که بهت بگم چی نوشته ... منم به زبون خیلی ساده برات میگ...
10 بهمن 1393

کمی عقبتر....

اندکی بعد از صرف ناهار که شکم و پلکها هر دو سنگین میشود یک چرت کوتاه و دلچسب به شیرینی عسل میماند . که البته در خانه ما و برای من مثل گوهری نایاب ....!!! و دشوارترین کار دنیا باز نگاه داشتن این پلکهای سنگین است که گویی وزنش به یک تن میرسد در آن زمان ! هر بار که نی اختیار این پلکها چند ثانیه ای روی هم می افتند پس از باز شدن قیافه مظلوم و غمناک دخترک پنج ساله ای را با لب و لوچ آویزان در قاب تصویر مشاهده میکنی که ملتمسانه میخواهد که نخوابی .... شاید به نظر خواسته ای نا به جا , ظالمانه و بی جا باشد برای یک دختر پنج ساله .... ولی وقتی کمی به عقب بر میگردم از زمانی که دخترکی هفت , هشت ساله بودم به یاد دارم اگر مادرم ناخود آگاه میخوابید چقدر دلم...
5 بهمن 1393

سرِكار !!!!!

مشغول شستن ظرفها بودم و طبق معمول حوصله جنابعالى سر رفته بود ..... اومدى آشپزخونه و هى به صندلى مى زدى بعدم خيلى جدى گفتى بابا اومده برو در رو باز كن .... گفتم نه بابا نيست .... بابا كليد داره .... گفتى نه ... بابا اِ ..... برگشتم بهت بگم نخييييير .... كه يه دفعه خنديدى و با خوشحالى گفتى ... ههههههى ..... سرِكارت گذاشتم!!!!! من ..... خنده ام گرفت .... بهت گفتم اصلا سرِكار گذاشتن يعنى چى ؟ گفتى يعنى مشغولش كنى كه  الحمدالله.... ٢ بهمن ٩٣ ...
2 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد