دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

✿ــــ✿

قايم موشك اجبارى

ما رو كشون كشون آوردى كه باهات قايم موشك بازى كنيم ( حالا نه اينكه باهات بازى نمى كنيم ولى چون بعد از ظهر بود و از صبح با هم كلاس بوديم خسته بودم و سر درد داشتم ) خلاصه دو بار من چشم گذاشتم دوبارم تو . بار دوم كه مى خواستى چشم بذارى گفتى بايد توى آشپزخونه قايم شى فكرت رو بكن .....!!!!o دوشنبه ٨ ارديبهشت ٩٣ ...
8 ارديبهشت 1393

جلسه اول

اين دختر خانم گلِ گلاب كه عشق مامانشه امروز براى اولين بار رفت و نشست سرِ كلاس !   از ديشب يه دلهره اى ته دلم بود ... راستش از عكس العملت مى ترسيدم ! نمى دونستم چى ميشه ... راحت قبول مى كنى و ميشينى يا نه گريه و زارى مى كنى و به من مى چسبى ...؟ شنبه كه جلسه معارفه بود با مامانا سر كلاس نشستيم تا با هم آشنا بشيم ولى اين دفعه بايد خودت تنها سر كلاس مى نشستى ديشب چيزى بهت نگفتم تا يه وقت ناراحتى نكنى و دلشوره و استرس پيدا نكنى كه " آى و واى تو هم بايد بياى پيشم بشينى وگرنه نمى رم ! " آخرشب به مامانجون گفتم دعا كن راحت بشينه سر كلاس و نترسه ... بالاخره صبح شد ساعت يك ربع به هشت بيدار شدم اومدم ديدم خوابِ خوابى ! ...
8 ارديبهشت 1393

حيوانِ جديد

_ مامانى ... دوست دارى من چه حيوونى باشم ؟ اِاِاِمــ..... مممممم ..... داشتم فكر مى كردم يه حيوونى پيدا كنم كه چهاردست و پا راه نره ، نپره ... كه يه دفعه ياد جوجه افتادم ! گفتم جوجه باش ... _ باشه بذار قفلشو عوض كنم پس .... بعد با يك كليد نامرئى يه قفلى رو باز كردى . همزمان با باز شدن قفل صداى جيك جيكت هم به هوا رفت .... _ جيكــــ جيكــٓ ... خب تو هم خانم مرغى ديگه ... قد قد كن .....!!!! خيلى خوب ديروز كه من زنبور بودم و شما خانم قوربابه ! امروزم كه جوجه اى و بنده مرغ ! خدا فردا رو بخير بگذرونه ! مى گم نميشه همون آدم باشيم ...؟ _ نـــــــــــــــــه ...... يكشنبه ٧ ارديبهشت ٩٣
7 ارديبهشت 1393

آدم كوتوله !!

_ مامانى .... تو اصلا بزرگ نيستى هنوز بچه اى ..! : وا چرا مگه من بزرگ نيستم ؟ _ نه تو هم بزرگ نيستى قدت خيلى بلند نيست كوچيكى بايد قدت تا دم سقف باشه تا بزرگ باشى : خب مثلا كى قدش تا سقف بلنده ؟؟ _ هيولاها ...!!!! هيولاى خوب ، هيولاى مهربون يا هيولاى بدجنس ... اين چيزا ....!!!!! يكشنبه ٧ ارديبهشت ٩٣
7 ارديبهشت 1393

كلاس نقاشى

امروز صبح جلسه معارفه نقاشى بود كه با هم رفتيم . جلسه مامانا و بچه ها جاش قشنگ بود امروز كه با هم بوديم ولى از دوشنبه بايد برى سر كلاس اميدوارم زود با محيط اخت بشى .... شنبه شش ارديبهشت ٩٣
6 ارديبهشت 1393

ابراز تاسف

ديروز شش تا پازلت رو با هم تكه هاش رو درآوردى و قاطى كردى و يه آشى پختى برامون سه ساعت طول كشيد تا درستش كرديم با هم ! چون تازه همون ديروز خريده بودم برات خيلى وارد نبوديم هيچ كدوممون حتى نمى دونستيم كدوم صفحه چه شكلى هست ! حالا اين هيچى به كنار ...... امشب بعد از گذشت بيشتر از ٢٤ ساعت از اون اتفاق بهم مى گى : _ مامان متاسفم كه پازلا رو با هم قاطى كردم ...!!! جمعه ٥ ارديبهشت ٩٣
5 ارديبهشت 1393

مامان خوشگل !

_ مامانى ..... مى دونى چرا من دوستت دارم هميشه پيشت باشم ؟ هميشه دلم برات تنگ ميشه ؟ : چرا عزيزم ...؟؟ _ براى اينكه تو از همه خوشگلترى ، من دلم برات تنگ ميشه نبينمت ... قيافه من خيلى راحت قابل تصوره ...!!! از شادى توى آسمونا بال ، بال مى زدم !!!!!
5 ارديبهشت 1393

پارچه !

ما تازه دوزاريمون افتاده كه چرا حضرت عليه مكرمه به لاحاف مى گى پارچه و به پتو مى گى پتو .... از همون وقتى كه زبون وا كردى اسمشون رو اينجورى گذاشتى . چيزى بهت نمى گفتم چون فكر مى كردم اينم مثل بقيه كلماتيه كه غلط تلفظ مى كنى ! مثل گندشه، يا پُرپالاد ، سيس منى و .... حالا نگو فسقل بچه نيم وجبى از همون اول يه اسم كاملا علمى و ادراكى روى اين اجناس گذاشته و ما از همه جا بى خبر !! خلاصه اينكه ديروز پرده از اين راز بزرگ برداشتى و بنده رو توجيه نمودى آن هم چه توجيهى .....!!!!!! حالا چه فرموديد .... عرض مى كنم خدمتتون : _ ببين مامان اين پارچه است فقط . هيچى نداره يه پارچه ست بخاطر همين بهش مى گن پارچه ولى اين يكى رو ببين اين پتوِ .....!!!! خب...
5 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد