دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

✿ــــ✿

مهربونى !

يه عالمه منتظر شدى تا نوبتت بشه و تاب سوار شى .... يه چند دقيقه تاب خوردى كه چند تا نى نى اومدن وايسادن تا تاب سوار شن . _ مامانى تاب رو نگه دار تا پياده شم .. : همين قدر بس بود ...؟؟ _ بله ديگه .... پياده شم تا نى نى سوار شه پياده ات كه كردم گفتم آفرين عزيزم كه گذاشتى اون نى نى كوچولو سوار شه _ گفتى بله ديگه من به هر كس مهربونى ميدم !!! فداى اون مهربونيت بشم من نازدونه مهربونم سه شنبه ٢ فروردين ٩٣
2 ارديبهشت 1393

گريه دل !

در حال گريه و نق و نوق زدن .... چى شده ؟ دلم گرفته .... چرا دلت گرفته ..؟؟؟ آخه من حباب مى خواستم .... خب نداشته حالا ميريم با هم مى گرديم برات مى خرم اين كه گريه نداره من كه گريه نمى كنم دلم گريه مى كنه .... پى نوشت : امروز با هم رفتيم كانون پرورش فكرى و كلاس نقاشى ثبت نامت كردم . اول گفتى نمى خوام برم تو هم بايد بياى پيشم ولى وقتى رفتيم اونجا از محيطش خوشت اومد و گفتى ميرم . خداييشم جاى خيلى قشنگى بود اميدوارم زيادى بهونه نگيرى و راحت سر كلاس بشينى ! سه شنبه دوم ارديبهشت ٩٣
2 ارديبهشت 1393

كيف

_مامان مى دونى كيف حسنا خيلى جديد بود : چه شكلى بود مگه ؟ _ روش عكس خانم بود كه تاج داشت و گربندن و گوشواره .... ولى كيف اميرحسن خيلى وحشى بود !!! : كيفش وحشى بود ...؟!!! _ بله ديگه .... يه ربات بود كه وحشى بود ... پسرا لباسا و كيفاشون وحشيه ...!!!!!!! پى نوشت : امروز صبح براى اولين بار ماجراى نامگزاريت رو برات تعريف كردم و اينكه سيد بودن يعنى چى رو هم برات گفتم . سه شنبه ٢ ارديبهشت ٩٣
2 ارديبهشت 1393

تولد مادرم زهرا (س)

من : عزيزكم ، فردا تولد مادرم زهراست ا ... تو : اونوهت ميشه من شمعا رو فوت كنم ؟مادرم زهرا كه نمى تونه فوت كنه من فوت كنم باشه ؟ من : باشه تو فوت كن ولى چون روز تولد مادرم زهراست بخاطر همين به مامانا كادو ميدن ... تو : به بچه ها هم كادو ميدن ؟ اى قربونت برم كه از هر فرصتى براى كادو گرفتن استفاده ميكنى ! شنبه ٣٠ فروردين ٩٣
30 فروردين 1393

ساعت

از خواب كه بيدار شدى اومدى پيشم دراز كشيدى بعد از مراسم چلوندن و بوسيدن و يه كم حرف زدن موبايلم رو روشن كردى . يه كم نگاش كردى مى خواستى فيلم ببينى كه يه دفعه عدداى ساعت نظرت رو جلب كرد داشتى دونه دونه عددا رو مى خوندى كه يه دفعه يكى به عدد دقيقه اضافه شد .... انگار كه يه چيز عجيب ديده باشى گفتى : اِ...... مامان .... اين يك بود حالا شد ٢ !!!!! چقدر از ذوقت ذوق كردم و متعجب از اينكه همه عددا رو درست گفتى ! دونه دونه گفتى ٩ ،٤ ، ١ . بعد دو ، سه ، چهار ، پنج ..... گفتى بعدشم شيشدِ !!!!!! منتظر بودى يكى به عددا اضافه بشه گفتم اين ساعت رو نشون ميده گفتى نه ، چهار ، چهار !!!!! منظورت نه و چهل و چهار دقيقه بود !! شنبه ٣٠ فروردين ٩٣...
30 فروردين 1393

شبی که او تنها شد ....

و اما  .... از فروردین سال گذشته که شما را با سلام و صلوات راهی اتاق خودت نمودیم تا همین هفته پیش بنده آواره ای بیش نبودم ! جایزه و داستان و صحبت و ... هیچ کدام ذره ای اراده پولادینت را تغییر نمیداد و ما نمی دانستیم چه جوابی به این استدلال قوی بدهیم .... " من ترسو ام .... هر کس یه طوریه . یکی می ترسه یکی نمیترسه من وقتی بزرگ بشم تنها میخوابم الان یه ذره بزرگم .. .!!!!! " حتی چنان با بحران روبرو شده بودیم که کاملا قصد عقب نشینی و بازگشت به مواضع قبلی خود را داشتیم چون این اواخر حتی رضایت به خوابیدن در تختت را هم نمی دادی و حتما باید به فاصله میلیمتری از من می خوابیدی ... در چنین شرایطی بود که الطاف خداوند شامل حالما...
27 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد