دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

✿ــــ✿

حرفهای کودکانه ...

روی مبل نشسته بودم و تخمه میشکستم .... تسنیم : مامان ببین چقدر بزرگ شدم من : اوهوم ..... بزرگ شدی تسنیم : پاشو به هم بچپسیم ببین من بزرگ شدم .... من : الهی بگردم . نمیدونم چرا یه دفعه این حس بزرگی اومد توی وجودت . خواستم پاهامو خم کنم تا یه کم کوچیک بشم  تا ذوق بکنی .... آخه ٧٨ سانت اختلاف خیلی به چشم میاد ....     پویا تماشا می کردی منم کنارت نشسته بودم که یه دفعه بهم گفتی : اگه گفتی این چیه ...؟ ( اشاره به برنامه در حال پخش پویا کردی ) گفتم :پروانه ؟ و زنبور ؟ گفتی : نه ..... نگذاشتم ادامه بدی  و گفتم : حشره ...؟ گفتی : نه ! مثلا بلد نیستی ....!! گفتم : آها...
18 خرداد 1392

دنياى رنگارنگ تو

خدا به دادم برسه .... یه دستمال برداشتی و داری مثلاااااااا خونه رو تمییز میکنی ! نمیدونم چرا بعد از تموم شدن کار گرد گیری شما به جای اینکه همه جا برق بیفته همه جا مات میشه ....  من همین دیروز همه خونه رو دستمال کشیدم .... ____________________________ داشتم سوپ درست میکردم خودت رو رسوندی بهم و صندلی رو کشیدی به طرفم روش وایسادی تا ببینی چی کار میکنم گفتی : چی درست میکنی ؟ گفتم : دارم سوپ درست میکنم گفتی: من یه بار سوپ درست کردم برای بچم ولی نخورد   گفت بدمزه ست گفتم : نه ... بچه ها هر چی مامانشون درست میکنن باید بخورن  گفتی : نه آخه خوردم دیدم بد مزه بود ....! جا خوردم از جوابت و این...
8 خرداد 1392

کمی دقت ...!!!

من واقعا نمیدونم چرا سازندگان وسایل بازی و حتی نقاشان و طراحان کتاب برای کودک توی کار خودشون دقت نمیکنن ... مگه نمیدونن ریزترین چیز ممکن توی سربچه ها یه علامت سوال گنده سبز میکنه توی این کتابه این نی نی کوچولو دست به کبریت زده و دستشو سوزونده و مثلا باید گریون باشه ...  !! تازه توی شعرش هم نوشته : مامان دوید هراسون ...!!! آخه کجای صورت این مامان نشونی از هراس دیده میشه ....!!! و من هر بار که این کتاب رو میخونم باید به این سوال پاسخ بدم : _ پس چرا مامانش ناحارت نیست ...؟؟ چرا مامانش میخنده ...؟؟ یا این یکی : توی کتاب نوشته : پوپو با باباش رفتن خرید و سیب زمینی و پیاز و توت فرنگی و زرد آلو و ...
17 ارديبهشت 1392

بوسیدن

من واقعا موندم در عقل یک بچه سه ساله .... فکر می کنم کلا سر کارم ...!!   امروز داشتم برای ناهار کتلت دزست می کردم . یکی دو تا از کتلتها که آماده شد آوردم توی اتاقت که یه کم بدم بخوری. یه کم خوردی و دهنت پر شد بعد گفتی دیگه نمی خوام . بقیه اش رو  خودم خوردم   رفتم آشپزخونه تا بقیه شون رو سرخ کنم ... چند دقیقه ای نگذشته بود که صدات بلند شد ... _ مــــــــامــــــــــــــــــــــــــــان من بازم کباب می خوام .... از همون جا گفتم وایسا تا حاضر بشه هنوز نپخته است .... اومدی توی آشپزخانه _ نه ... آخه من الان می خوام به من کباب بده دیگه ... گفتم : خانمی هنوز نپخته ست . شروع به دادن کنفراس ...
7 ارديبهشت 1392

وَروِش ....!!!!

وَروِش یعنی ورزش به زبون تسنیمــــــــــــــــــــــــــــــی تسنیم : مامان ...... من : بله ... تسنیم : بیا با هم بریم وَروِش کنیم تا پوستمون نرم بشه ....!!!!!!! من : جــــــــــــــــــــــــــــــــــــانم .....   دوشنبه 19 فروردین 92 ******* اومدی سر لوازم آرایشم  در make up رو باز کردی و گفتی : بزار ببینم مارکش چیه ... بعدم آوردی جلو بینت بوش کردی و دوباره گفتی : مارکش خوبه ...!!! سه شنبه 20 فروردین 92 ****** ...
20 فروردين 1392

حرف حساب ..!!

یه روزی از روزها البته شب بود باید بگم یه شبی از شبها منو تسنیمی رفتیم خونه عمه (شب هشتم محرم امسال ) دختر عمه بابایی با دختراشون اونجا بودن (دختراشون خانمی هستند برای خودشون ) . یکی از نوه عمه ها (ملیحه جون ) داشتند انار دون میکردند و شما هم محو تماشا بودی ....  وقتی انارها دون شد ظرف رو آوردن جلو شما بهتون تعارف کردند   شما مثل یک عدد خانم با شخصیت و دارای کلاس بالا  دستت رو بالا آوردی و سر نازنینت رو سی درجه خم کردی  ظرف انار دون شده رو آروم عقب زدی (مثل وقتایی که میریم مهمونی برای من یه چیزی تعارف میکنند و من نمیخوام ) بعدشم با احترام فراوان گفتی: نه خییییییلی ممنون . نمیخوام برای دَشویی یَم (دستشوی...
19 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد