دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

✿ــــ✿

آرزو

يادش بخير بچه كه بودم توى دوران خوش دبستان يكى از آرزوهامون ديدن موى خانم معلممون بود ( الان كه فكرش رو مى كنم مى بينم يك اتفاق هيجان انگيز و شادى برانگيز بود تا آخر دوره دبيرستان !) وقتى معلمى رو بدون روسرى يا مقنعه مى ديديم چقدر ذوق مى كرديم دل كوچيكمون به چه چيزاى كوچيكى خوش بود و با چه چيزايى ذوق مى كرديم . مى دونى چى شد كه ياد اين ماجرا افتادم ؟ ديروز كه از كلاس برگشتيم طرفاى بعد از ظهر بود كه يه دفعه گفتى : مامان مى دونى ..... امروز خاله روسريشو برداشت من موهاشو ديدم خيلى قشنگ بود موهاش صافِ صاف بود ..!!!! مى خواست  گلِ سرش رو درست كنه .... وقتى اين جملات رو شنيدم و چهره ذوق زده ات از اين اتفاق !! ناخواداگاه ياد خودم ا...
11 خرداد 1393

تعارف

سر ناهار بوديم از يه طرف هوس نشستن توى كالسكه ات رو كرده بودى به خاطر همين كالسكه ات رو آوردم توى آشپزخونه تا توش ناهارت رو بخورى ، از طرف ديگه بهم مى گى :  من گوشت ميل ندارم اصلنم تعارف ندارم ....!!!!!!! من : راست مى گى ....؟؟؟؟؟؟؟؟ الحمدالله ..... يكشنبه ١١ خرداد ٩٣ ...
11 خرداد 1393

اولين دوره

امروز آخرين جلسه آموزشى كلاس نقاشى و سفالت بود البته دوشنبه هم هست ولى براى تكميل نقاشيهاى عقب افتاده ست مى خوان همه نقاشياتون رو بزنن و بعد هم جايزه بدن بهتون جلسه قبل كه قرار بود دستيار بشى خاله يادش رفته بود و تو هم نمى دونم يادت رفته بود يا چى شده بود كه چيزى بهش نگفته بودى ولى امروز بالاخره دستيار خاله شدى و بهش كمك كردى  خيلى از اولين جلسه فرق كردى و با بچه ها دوست شدى از اين بابت خيلى خوشحالم الحمدالله ...... شنبه ١٠ خرداد ٩٣ ( البته الان ساعت ازيك نصف شب هم گذشته !)
11 خرداد 1393

خداى من ....

خداى مهربانم .... رحيمم ..... تمام عمرم را سر به خاك در پيشگاهت گذارم ، در مقابل سلامتى دخترم ، باز كم است خداى من  من را ببخش .... بنده ناشكر و ناسپاست را ببخش بنده غافل و غرق در دنيا را ببخش خالق بى همتايم من بايد براى خنده ها دويدن ها بالا و پايين پريدنهاى دخترم فقط تو را شكر كنم فقط بايد بگويم " الحمدالله " ولى اينقدر ناسپاسم اينقدر ناشكرم كه...... فقط ناشكرى مى كنم خدايا به انوار پاك و مقدس ائمه اطهار عليهم السلام من را ببخش ...... استغفراالله ربى و اتوب اليه ...... جمعه ٩ خردلد ٩٣.
9 خرداد 1393

و اما امروز .....

 بعد از چند روز خفاش بودن امروز در نقش اردك عمل مى كنى . خداييشم از پس اين مسئوليت سنگين خوب بر اومدى دستات پشتت هست و دور خونه مى چرخى و كوك كوك كوَك .... مى كنى خوب شد خفاش بودنت تموم شد چون من واقعا از شنيدن اسمش هم مى ترسيدم ياد خفاش شب ميوفتادم  ديشب توى ماشين بابا بهت گفت باقالى  ....... _ من باقالى نيستم من يه خفاشم ......!!!!!!! ...
8 خرداد 1393

ابراز ناراحتى

هفته پيش كه خونه مامانجون بوديم و مراسمى بود اونجا   اول اومدى طبق معمول سر ناسازگارى و .... بذارى كه يه دفعه فكرى به ذهنم رسيد ...... ( قبلا يه چيزايى از ازدواج خودم برات گفته بودم آخه تو فكر مى كردى منو بابا از بچگى با هم بزرگ شديم و .... برات گفته بودم من خونه مامانجون و باباجون بودم پيش خالدى و دايى بابا اومد خواستگاريو منم قبول كردم و اومدم خونه بابا) همون جور كه نشسته بوديم درِ گوشت گفتم عزيزم آروم باش اينا اومدن اينجا خواستگارى  خالدى بايد فكراش رو بكنه ببينه مى تونه با اين آقا ازدواج كنه يا نه .... يه دفعه خيلى رفتى توى فكر و همين جور كه فكر مى كردى اشك توى چشمات اومد  ناراحتى توى صورتت موج زد و بُغ...
8 خرداد 1393

خفاش كوچك

امروز بالاخره نوبت به خفاش رسيد !  توى خونه مون امروز يه خفاش كوچولوى مهربون داريم كه دنبال سنجابا مى كنه ولى اونا رو نمى خوره چون مهربونه .... واضح و مبرهن است كه بنده در نقش سنجاب هستم و شما دنبالم مى كنى   البته الان شدم " مامان خفاش" !!!! سه شنبه ٦ خرداد ٩٣ مصادف با عيد مبعث
6 خرداد 1393

يعنى واقعاااااا .....

من يكى موندم توى كاراى تو فسقلى يك مترى !!! از كار كه بگذريم توى خنده و گريه ات هم موندم .... آخه وقتى شروع ميشه تموم شدنش ديگه با خداست هم خنده ، هم گريه !!!! حالا گريه رو شنيده بودم ولى ديگه تا حالا نشنيده بودم كه يه بچه شروع كنه به خنده ولى ديگه بخنده هااااااااا .......!!!! تمومم نشه خنده اش !!!!! جل الخالق ... يكشنبه ٤ خرداد ٩٣
4 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد