دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

✿ــــ✿

نمايشگاه كتاب

امروز من با خالدى رفتيم نمايشگاه . هر چى من شوق و ذوق داشتم كه ببرمت توى اون محيط ولى تو دلت نخواست بياى چون يه كم هم سرماخوردى و دارو مى خورى  با من كه نيومدى و موندى پيش مامانجون و قرار بود با هم بريد پارك ... من و خالدى رفتيم نمايشگاه يه چند ساعتى و من كلى كتاب و اسباب بازى برات خريدم بيشترش كتابهاى پارسال رو كه خيلى خوشت اومده بود رو تكميل كردم سريش رو برات  خلاصه خسته و كوفته نزديك سه بعد از ظهر بود كه رسيديم خونه..... تا رسيديم پريدى بغلم  خرديدايى كه برات كرده بودم رو بهت دادم خيلى خوشحال شدى يه دفعه گفتى مامان منم برات جايزه روسرى خريدم !! بله ..... كاشف به عمل اومد كه وقتى ما رفته بوديم نمايشگاه شما و م...
16 ارديبهشت 1393

سورپرايز!!

ديشب ..... _ مامانى چطوره من به بابا بگم يعنى با هم يه راز توى شيكممون داشته باشيم كه وقتى تولد تو ميشه با بابا برات كيك بخريم و تو رو يه دفعه خوشلال كنيم ...!!!!!!!!!! _ منم كه اصلا نفهميدم ...!!!! جمعه ١٢ ارديبهشت ٩٣ ...
13 ارديبهشت 1393

خواب

امروز بهم گفتى ديشب خواب ديدى كه دو تايى مون رفتيم به بهشت ! گفتم اونجا چه شكلى بود ؟ _ اونجا همه اش سفيد بود و يه خونه خيلى خوشگل بود كه خونه فرشته ها و خدا بود اونا به ما بال دادن .....!! سه شنبه ٩ ارديبهشت ٩٣
9 ارديبهشت 1393

فداى شكل ماهت

ديشب خوب نخوابيدم و با كمبود خواب مواجه شدم چند روزه . چون شبا درست خوابم نمى بره صبحها هم كه كله صبح ( هفت و نيم هشت ) جيش شما ما رو از خواب بيدار مى كنه ! بعد از ظهر هم كه ....... عمرا اگه بذارى من بخوابم !!!! همه اين عوامل باعث شد امروز با سر درد بدى از خواب بيدار بشم حالم اصلا خوب نبود اومدم صبحونه ات رو حاضر كنم با هم نشستيم به صبحونه خوردن ... _ ببين تسنيم نمى ذارى من درست بخوابم الان حالم خيلى بده سرم درد مى كنه ... _ حب من دوست ندارم تو بخوابى .... من تهنا ميشم اون وهت ناحارت ميشمااااا ...... _ اگه تو هم نذارى من بخوابم من همينجور سرم درد مى گيره درد مى گيره مريض ميشم تحملم كم ميشه اونوقت يه كارى بكنى من فورا عصبانى مى...
9 ارديبهشت 1393

قايم موشك اجبارى

ما رو كشون كشون آوردى كه باهات قايم موشك بازى كنيم ( حالا نه اينكه باهات بازى نمى كنيم ولى چون بعد از ظهر بود و از صبح با هم كلاس بوديم خسته بودم و سر درد داشتم ) خلاصه دو بار من چشم گذاشتم دوبارم تو . بار دوم كه مى خواستى چشم بذارى گفتى بايد توى آشپزخونه قايم شى فكرت رو بكن .....!!!!o دوشنبه ٨ ارديبهشت ٩٣ ...
8 ارديبهشت 1393

جلسه اول

اين دختر خانم گلِ گلاب كه عشق مامانشه امروز براى اولين بار رفت و نشست سرِ كلاس !   از ديشب يه دلهره اى ته دلم بود ... راستش از عكس العملت مى ترسيدم ! نمى دونستم چى ميشه ... راحت قبول مى كنى و ميشينى يا نه گريه و زارى مى كنى و به من مى چسبى ...؟ شنبه كه جلسه معارفه بود با مامانا سر كلاس نشستيم تا با هم آشنا بشيم ولى اين دفعه بايد خودت تنها سر كلاس مى نشستى ديشب چيزى بهت نگفتم تا يه وقت ناراحتى نكنى و دلشوره و استرس پيدا نكنى كه " آى و واى تو هم بايد بياى پيشم بشينى وگرنه نمى رم ! " آخرشب به مامانجون گفتم دعا كن راحت بشينه سر كلاس و نترسه ... بالاخره صبح شد ساعت يك ربع به هشت بيدار شدم اومدم ديدم خوابِ خوابى ! ...
8 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد