نمايشگاه كتاب
امروز من با خالدى رفتيم نمايشگاه . هر چى من شوق و ذوق داشتم كه ببرمت توى اون محيط ولى تو دلت نخواست بياى چون يه كم هم سرماخوردى و دارو مى خورى با من كه نيومدى و موندى پيش مامانجون و قرار بود با هم بريد پارك ... من و خالدى رفتيم نمايشگاه يه چند ساعتى و من كلى كتاب و اسباب بازى برات خريدم بيشترش كتابهاى پارسال رو كه خيلى خوشت اومده بود رو تكميل كردم سريش رو برات خلاصه خسته و كوفته نزديك سه بعد از ظهر بود كه رسيديم خونه..... تا رسيديم پريدى بغلم خرديدايى كه برات كرده بودم رو بهت دادم خيلى خوشحال شدى يه دفعه گفتى مامان منم برات جايزه روسرى خريدم !! بله ..... كاشف به عمل اومد كه وقتى ما رفته بوديم نمايشگاه شما و م...