دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

✿ــــ✿

نی نی به تصویر گل من

٢٢شهریور بود که دیدم روی کاغذی که از روی زمین پیدا کردی داری نقاشی می کشی اومدم نگاه کردم گفتم ووووای .... چی کشیدی....؟؟ گفتی این نی نی ... داره می گه من شیر نمی خوام (صدات رو هم کلفت کردی ).... فکر کنم داشتی به در می گفتی که دیوار بشنوه....!!!! آخه من با شیر خوردنت هر روز داستان دارم... می گی من شیر دوست ندارم بد مزه ست.... هر روز با یه ترفندی بهت شیر می دم بخوری.... این نقاشی رو کشیدی که بگی نی نی هم شیر دوست نداره....   چه دختری .......!!!!!! خدااااااااایا.......!!!!!!!! فکر کنم یه کم نی نیه عصبانیه.....!!!! 19 مهر 91 ...
19 مهر 1391

یک قدم تا سه سالگی....

هر چه به سه سالگیت نزدیکتر میشیم توی دلم بیشتر خالی میشه... یه حسی قریبی.... توی دلم میگم دخترم داره سه ساله میشه مثل... دخترکم داره شیرین زبون میشه مثل.... وقتی سوار ماشین میشیم اگه من یادم رفته باشه اب برات بردارم و تو تشنه بشی ... اونوقته که تو شروع به بی تابی میکنی هر چه قدر هم که بگم صبر کن الان به مغازه می رسیم برات آب میگیرم . فایده نداره و تو بیشتر بی تابی می کنی با گریه می گی... آخه من تشنمه آب می خوام.... هر چی به سه سالگی نزدیکتر میشی این کارات بیشتر جگرم رو می سوزونه... قد و بالای تو رو که می بینم از درون آه می کشم.... ولی دلبرکم تو باید قوی باشی بلند نگی ....... آب وقتی بابایی نیست زیاد بهونه نگیری... اون...
4 مهر 1391

روز اول مهر...

امروز اولین روز فصل پاییزه..... اولین روز ماه مهررررررر.... اولین روز بز شدن مدرسه هااااا.... وااااای سه سال دیگه این موقع دارم تو رو می برم مدرسه چقدر زود می گذره.... سه سال که گذشت سه سال دیگه هم مثل برق می گذره... تو که خودت عاشق مدرسه ای از الان... وسایلت (هر چی گیرت بیاد! از دفتر و مداد رنگی و عروسک و مهر و وسایل آشپزخونه گرفته تا لاک و کفش و....) میگذاری توی کیفت..... میای پیشم میگی... مامان کاری نداری....؟؟ من دارم میرم مدرسه.... خدافظ ! بعدم خودت به خودت می گی ... به سلامت... زود بر می گردم مامان... بعدم می ری دنبال بازیت.... پي نوشت 1 خيلي دوست داري بري مهد کودک چون توي فيلم وودي هم ديدي&nbs...
1 مهر 1391

بیرون یا د..د....

امروز صبح خونه مامانجون بودیم. مامانجون حاضر شده بود می خواست بره بیرون... شما رفتی پیش مامانجون گفتی مامانجون بیرون میری یا د..د..! مامانجون گفت شما چی می گی؟؟ گفتی آقا ها میگن د..د... !! باباجون میگه د..د.. دایی امیر هم می گه د..د..  منم میگم د..د.. مامانجون گفت مامانت چی میگه؟ گفتی مامانم میگه بریم بیرون ... مامانجون گفت من چی میگم؟ گفتی شما می گی بیرون.... پی نوشت ١ دخترکم امروز سوره قدر رو برام خوندی و من از خوشحالی تو رو محکم در آغوش گرفتم... پی نوشت ٢ عصر بعد از دیدن عمو پورنگ با خالدی رفتیم برات جایزه خریدیم... خیلی خوشحالی کردی... ...
19 شهريور 1391

خانم متین....

چند وقت پیش که مریض شده بودی (فکر کنم حدود یه ماه بشه) رفتیم پیش دکتر مرندیان (منم بچه بودم پیشش میرفتم) یک پیرمرد جدی..! قبل از اینکه از خونه در بیایم گفتی نریم پیش آقای دکتر . من آقای دکتر رو دوست ندارم... گفتم آخه مریضی سرفه می کنی باید آقای دکتر ببیندت.. چیزی نگفتی ولی معلوم بود کمی استرس داری منم بغلت کردم و نوازشت کردم تا آرام باشی .... رسیدیم مطب هیچ کس نبود چون زود رفته بودیم آقای دکتر بیرون اتاق بود و تا ما رو دید به اتاقش رفت منو شما هم رفتیم توی اتاق و روی صندلی نشستیم . آقای دکتر گفت چی شده خانم ؟ من هم توضیح دادم سرماخوردگیت رو آقای دکتر ازم خواست تا شما رو روی تخت بشونم... دکتر مشغول معاینات خاص خودش شد (خیلی دقیق و با ...
15 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد