دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

✿ــــ✿

ماه محرم آمد ....

                                             ماه محرم آمد ..... عزای عالم آمد ..... حلقه ماتم زنید که وقت نوحه آمد ... نوحه گر بر او .... جن و انس و قدسیان ...... صاخب عزا .... خاتم پیمبران حیدر وبتول مهدی صاحب الزمان ..... ای حسین من .... بابی انت و امی یاحسین *** دخترک سه ساله ام تسنیم جان ... برخیز که ماه عزا آمده .... برخیز تا با هم  لباس عزا...
25 آبان 1391

و ... امروز جهارم آبان 91

و خداوند تسنیم را آفرید و عشق را به من هدیه کرد...    یک هزار و نود و پنج بار خورشید به طاق آسمان چسبید و فرود آمد... ومن در این مدت مادر بودم... مادر... چه حس شیرینی است مادر شدن و چه زیباست مادر نامیده شدن... ترنم صدایت در عمق وجودم تسکین است... آرامش همه دردهایم... بگو مادر... بگو مادر تا احساس کند همه وجودم صدایت را... بگو روح من بگو.... با من حرف بزن ... با من بگو ازرویاهایت.. از شادیهایت.. از خدایت.. و من انعکاس کلماتت را در وجودم حس میکنم... عطر وجودت سه سال است که مرا مجنون کرده.. بوی تو... بوی بهشت است و چه شایسته است تو را تسنیم خواندن... حوریه ای از اعماق بهشت.... از چشمه ای منس...
4 آبان 1391

یک قدم تا سه سالگی....

هر چه به سه سالگیت نزدیکتر میشیم توی دلم بیشتر خالی میشه... یه حسی قریبی.... توی دلم میگم دخترم داره سه ساله میشه مثل... دخترکم داره شیرین زبون میشه مثل.... وقتی سوار ماشین میشیم اگه من یادم رفته باشه اب برات بردارم و تو تشنه بشی ... اونوقته که تو شروع به بی تابی میکنی هر چه قدر هم که بگم صبر کن الان به مغازه می رسیم برات آب میگیرم . فایده نداره و تو بیشتر بی تابی می کنی با گریه می گی... آخه من تشنمه آب می خوام.... هر چی به سه سالگی نزدیکتر میشی این کارات بیشتر جگرم رو می سوزونه... قد و بالای تو رو که می بینم از درون آه می کشم.... ولی دلبرکم تو باید قوی باشی بلند نگی ....... آب وقتی بابایی نیست زیاد بهونه نگیری... اون...
4 مهر 1391

مادرانه ...

سلام عسل طلای من .دختر مهربون من ... تو داری بزرگ میشی بزرگ و بزرگتر و من نمی تونم باور کنم به این سرعت گذشت عمر آدمی این قدر زود می گذرد ولی ما حس نمی کنیم چقدر نزدیک است انگار دیروز بود که تو نوزاد کوچکی بودی ناتوانه ناتوان! بعد بزرگتر شدی از دهنت صدا در میووردی پاهاتو میگرفتی دستت ...غلت زدن یاد گرفتی...نشستی... چهاردست و پا  رفتی... تقلید کردی و کلمات را مانند ما تکرار کردی... ایستادی و بعد راه رفتی... بازی کردن آموختی. شعر خواندن... مثل یک خانم شدی... الان برای خودت نظر داری سلیقه داری احساس استقلال می کنی... باورم نمیشه تو داری سه ساله میشی... چند وقته پیش بود که پرسیدی کی برام چشم خریده؟ کی دست خریده؟ کی بینیگ (بینی) خ...
24 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد