دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

✿ــــ✿

١٨ مرداد ٩٣

چهار سال و نه ماه و چهار ده روز ! ٤ ، ٩ ، ١٤....... امروز رو برات ثبت كردم با عكساى قشنگى كه ازت گرفته شد .... با اينكه هيچ ، به قول خودت قيافه اى نگرفتى و همه رو يا من بهت گفتم يا عكاس ولى خيلى بد نشد ... البته عالى هم نبود  . ولى من بيشتر از اين روى عكساى اين سنت حساب وا كرده بودم  ايشالله اگه بشه عكساى پنج سالگيت رو زمستون ميگيرم تا جبران بشه اين عكسا رو يادگارى براى تو كوچولوى نازنينم از چهارسالگيت ميذارم تا براى هميشه باقى بمونه  ************ بعد از عكاسى بهت موز دادم تا بخورى بهم گفتى : مامان .... موزا چه جورى رفتن اين تو ...!!!!( منظورت توى پوستشون بود ) گفتم : خدا اينجورى د...
18 مرداد 1393

يك انتخاب !

يك هفته تمام دارم دكورهاى آتليه سها رو زير و رو مى كنم تا دو مورد دلخواهم رو پيدا كنم ولى نمى دونم چرا نمى تونم تصميم درستى بگيرم اصلا دل آشوبه شدم  فردا ده صبح وقت داريم هنوز دكور انتخاب نكردم تازه دوباره توى لباسهاى انتخابيت هم شك كردم ! خيلى نگرانم چون عكاست آقاست و از همين الان مى دونم عكسات جالب نميشه  نمى تونستم عقبتر بندازم چون ميرفت وسطاى شهريور و اون موقع خيلى دير بود حداقل همين چهار سال و نه ماه باشه عكسات  خدايا فردا رو بخير بگذرون ...... الحمدالله ...... ١٧ مرداد ٩٣ ...
17 مرداد 1393

از نگاه تو ....

بهم مى گى : تو عاشق منى و عاشق كارى ! بابا عاشق منه و عاشق نون ، پنير هندونه  !! من عاشق پويام و عاشق بازى  !! مامانجون عاشق منه و عاشق كار ! بابا جون عاشق اخباره و عاشق تخمه  خالدى عاشق درسه و عاشق قرآن  يك همچين دخترى هسترى شما در چهار سال و نه ماه و نه روزگى ! البته به قول خودت الان ديگه چون دمپايى كه عمه بهت داده اندازه ات شده ديگه شش سالته  **************** شنيدم داشتى به مامانجون مى گفتى : من الان همه اش بايد پويا ببينم چون وقتى بزرگ شدم ديگه همه اش بايد به فكر درس و اخبار باشم  *************** ديروز خونه دوستم بوديم تو هم خيلى با بچه ها بازى كردى و حسابى بهت خوش ...
14 مرداد 1393

حباب !

يه باد گلوى كوچيك زدى بعد خودت خنده ات گرفت ! بهم گفتى مى دونى صداى چى بود ؟ گفتم : چى ..؟ _ حباب ...!!!! بعد ادامه دادى... يه حباب كوچولو كه توى ميده ( همون معده ) درست ميشه وقتى غذا مى خوريم بعد مياد بالا ، بالا ، توى مرى ، بعد مياد بيرون اينجورى  يعنى علمى تر از اين وجود نداره ....!!!!! چشمك : اينو توى بازى آيپدت به عينه ديدى ! وقتى به دختر بچه توى آيپد غذا مى دى غذاها ميره توى معده اش بعد كه زياد مى خوره و روهم روهم گاهى بادگلو ميزنه كه به شكل حباب وارد مرى ميشه بعد با صدا از دهن بچه خارج ميشه پيوست نوشت : بهم مى گى مامان ... اخبارى كه شماها ميبينين مثل پوياست ؟ يعنى هر چى كه ميشه ، اتفاقى ميوفته مياد ميگه ؟...
11 مرداد 1393

من و تو ...

  اين منم در كنار تو ..... اين منم با چادر آبى و اين تويى با چادر سبز .... اين منم با كفشهاى قرمز و اين تويى با كفشهاى نارنجى ..... و پروانه هاى رنگارنگ كه به دور ما مى چرخند اين منم در كنار تو ، در كنار يك مغازه  .... مغازه اى پر از اسباب بازى اين تويى و يك انتخاب ، انتخاب يك جايزه ! جايزه پوشيدن چادر .....   الحمدالله ..... يكشنبه ٥ مرداد ٩٣ ...
5 مرداد 1393

درس امروز

آخر شب گرسته ات بود گفتى خوراكى مى خواى هر خوراكى رو گفتم نخواستى تا با درست كردن پفيل موافقت كردى اومدى نزديك گاز تا تركيدن ذرتا رو تماشا كنى وقتى همه شون تركيدن خواستم درش رو باز كنم گفتم برو عقب يه دفعه مى خوره بهت ميسوزى ... ولى از جات تكون نخوردى ... چند بار گفتم فايده اى نداشت تا اينكه در رو كه باز كردم خواستم پفيلا رو بريزم توى بشقاب يه دونه افتاد روى انگشت شستت و سوخت .... اول هيچى نگفتى ولى بعد كه سوزشاش بيشتر شد اشك توى چشمات حلقه زد و درِ گوشم گفتى خيلى ميسوزه ! برات خمير دندون زدم فايده نداشت روغن زدم يه كم آروم شد آوردمت توى اتاق و كلى باهات صحبت كردم تا متوجه بشى هميشه هميشه بايد حرف مامان رو گوش كنى  ...
4 مرداد 1393

من به تو مى نازم ....

مشغول بازى با خالدى بودى . دو تايى براى خودتون يه خونه درست كرده بودين و هر دو تونم جوجه شده بودين ! اومدم طرف خونه تون ديدم  صداى جيك جيك مياد اومدم باهات بازى كنم مثلا ! در زدم گفتم من آقا گرگه امممممم ... اومدم بخورمتوووووون .... صدام رو هم كلفت كرده بودم . شنيدم با صداى نازك جيك جيكى به خالدى گفتى من الان آقا شيره ميشم ميرم شكستش ميدم .... صداى غرش شير اومد .... حمله كنان بيرون اومدى از خونه و پريدى به طرف من . خلاصه منو شكست دادى و برگشتى توى خونه ات و دوباره جوجه شدى ! طى درگيرى كه با هم داشتيم جاى ناخنات نزديك بازوم موند اول قرمز بود ولى بعد به صورت سه تا نقطه قرمز برآمده شد  عصرى اومدى نشستى بغلم قرمزى...
2 مرداد 1393

عاقبت خواستگارى !!

  بهم گفتى  من مى خوام يه دختر كوچولو بكشم كه مى خواد با يه پسرى ازدواج كنه !! گفتم مگه بچه ها ازدواج مى كنن ؟؟ گفتى نه ..... اين مثلنيه .....الكى بازى مى كنن ......!!!!! نتيجه نقاشى هم شد عروس و دوماد بالا !!  عروس با لباس سفيد و دوماد با لباس آبى اون گل رو هم انگار آقاى دوماد به عروس خانم تقديم كردن !  اضافه نوشت : فكر مى كنم چون اين روزا مراسم خواستگارى توى خونه مامانجون زياده به خاطر همين خيلى به اين مسائل واكنش نشون ميدى وگرنه قبلش اصلا توى اين واديا نبودى .... ميدونم چشم بهم بزنم نوبت تو ميشه ....   الحمدالله ...... چهارشنبه ١ مرداد ٩٣   ...
1 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد