دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

✿ــــ✿

چون نیمه ماه آمد ....

  یا بقیة الله (عج) ای که از تازگی زخم دلم تازه تری یعنی از قصه دل تنگی من باخبری مثل مهتاب که از خاطر شب میگذرد هر شب آهسته از آفاق دلم میگذری     فرخـــــــــــــــــــــــنده میلاد آخرین حجــــــــــــت حق بر زمین حضرت ولی عصر (عج) تبریک و تهنیت باد    در ادامــــــــــــــــــــــــــــــــه نقاشیهای تسنیم   یه سرسره نارنجـــــــــــــــــــــی توی پارک ....!!!   یک عدد جودی ابوت به تصویر تسنیم ...!!!   ماشین آخرین مدل تسنیمی ...!!! پی نوشت : تسنیم بهشتی ام فردا ٤٤ ماهه می شوی .. ...
3 تير 1392

حرفهای کودکانه ...

روی مبل نشسته بودم و تخمه میشکستم .... تسنیم : مامان ببین چقدر بزرگ شدم من : اوهوم ..... بزرگ شدی تسنیم : پاشو به هم بچپسیم ببین من بزرگ شدم .... من : الهی بگردم . نمیدونم چرا یه دفعه این حس بزرگی اومد توی وجودت . خواستم پاهامو خم کنم تا یه کم کوچیک بشم  تا ذوق بکنی .... آخه ٧٨ سانت اختلاف خیلی به چشم میاد ....     پویا تماشا می کردی منم کنارت نشسته بودم که یه دفعه بهم گفتی : اگه گفتی این چیه ...؟ ( اشاره به برنامه در حال پخش پویا کردی ) گفتم :پروانه ؟ و زنبور ؟ گفتی : نه ..... نگذاشتم ادامه بدی  و گفتم : حشره ...؟ گفتی : نه ! مثلا بلد نیستی ....!! گفتم : آها...
18 خرداد 1392

دنياى رنگارنگ تو

خدا به دادم برسه .... یه دستمال برداشتی و داری مثلاااااااا خونه رو تمییز میکنی ! نمیدونم چرا بعد از تموم شدن کار گرد گیری شما به جای اینکه همه جا برق بیفته همه جا مات میشه ....  من همین دیروز همه خونه رو دستمال کشیدم .... ____________________________ داشتم سوپ درست میکردم خودت رو رسوندی بهم و صندلی رو کشیدی به طرفم روش وایسادی تا ببینی چی کار میکنم گفتی : چی درست میکنی ؟ گفتم : دارم سوپ درست میکنم گفتی: من یه بار سوپ درست کردم برای بچم ولی نخورد   گفت بدمزه ست گفتم : نه ... بچه ها هر چی مامانشون درست میکنن باید بخورن  گفتی : نه آخه خوردم دیدم بد مزه بود ....! جا خوردم از جوابت و این...
8 خرداد 1392

مژده بر دلدادگان خانه ی حق میرسد ...

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست من که حیران تو حیران توام می دانم نه فقط من که در این دایره سرگردانم همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد   کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است  راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست «پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست» کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت: «ناگهان پرده برانداخته ای...
2 خرداد 1392

پدر و دختری ...

هر شب با شروع بازیهای شبانه شما پدر و دختر , صدای خنده و جیغ و گریه و قهقهه است که به آسمان میرود ... البته همیشه شروعش با اصرار و التماس شما ست , دست بابایی رو میکشی و با اصرار به بازی دعوتش میکنی . آخرشم که کاملا مشخصه که با گریه و جیغ و سر وصدا ختم میشه   چون هیچ وقت از تموم شدن وقت بازی راضی نیستی در این بین من میمانم و انگشتی به دهان از نوع بازیهای شما دوتا ... اولش که با بازیهای کاملا استاندارد شروع میشه مثل قایم موشک و دنبال بازی و خونه بازی .... ولی دیگه امان از آخراش ....  دیگه من هر کاری می کنم که این بازیهای شما زود تر تموم شه بازیهای عجیب و اکشنی که بابایی میکنه و تو هم که قربونت برم...
29 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد