دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

✿ــــ✿

کنفرانس علمی یک مادر ....

شنبه 16 آذر ساعت ...   فکر کنم هشت و نیم نه شب بود تسنیم در حال خوردن شام . من در حال شستن ظرفا . تسنیم : مامانی ... شبا خورشید کجا میره ...؟ اول خواستم مثل همیشه بهت بگم میره میخوابه ...  ولی بعد فکر کردم چرا این جواب الکی رو بهت بگم تو الان چهارسالته میتونی بفهمی . همونطور که الان از معده و روده و خون و قلب و سیاه رگ و سرخ رگ و کار چشم و گوش و سیستم عصبی بدن سر در میاری این که دیگه فهمش کاری نداره . همین شد که شیر آب رو بستم و دستکشم را در آوردم تا برات بگم ..... من : مامانی این زمینی که ما روش زندگی میکنیم با همه درختاش وکوهاش و همه دریا ها و آدما و خونه ها و .... شکل توپه .... یه توپ خیلی خیلی گنده که ...
24 آذر 1392

دلبرک آرایشگر ....

بعد از ظهر ناغافل خوابمان گرفت   .سه تا کتاب قصه برای شازده خانم خواندیم و چشمانمان بسته شد ..... توی خواب و بیداری متوجه شدیم از پیشمان رفته و برای خودش پویا میبیند ... ما هم با خیال راحت و بدون مزاحمت دو ساعتی را خوابیدیم ... تا چشمانمان را گشودیم صورت دلربای دخترکمان را دیدیم که با لبخندی گشااااد بالای سرمان ایستاده و با همان خنده رو به ما میگوید : مامانی ...   بیدار شدی ؟ سری تکان دادیم و خواستیم دوباره چشمانمان را روی هم بگذاریم که گفت : مامانی ببین ...  من بزرگ شدم بلدم موهامو کوتاه کنم ....  مثل برق گرفته ها پریدیم از جا .... نگاهی به سرتا به پای دلبرکمان انداختیم و ....  بـ...
10 مهر 1392

مسابقه پازل + پی نوشت ویژه

امروز من مثل این خانم بزرگا شده بودم  از  درد دست و زانو تکون نمیتونستم بخورم  و هزار ماشالله به تو یکی یدونه دختر که در این جور مواقع خوووووووووب هوای منو داری و سعی میکنی چیزی برام کم نذاری یه مدت که آویزون !!! بعدشم که به نق و نوق که بیا با هم بازی کنیم (نمیدونم همیشه برعکسه تا میبینی حالم بده و حوصله ندارم بهانه گیریات صد چندان میشه ! انگار  که مامانا اجازه مریض شدن ندارن ) اکثر اوقات سرت رو با اسباب بازیات گرم می کنی ولی امروز حسابی پیله کرده بودی... نه نای راه رفتن و دویدن دنبال توی فسقلی رو داشتم نه دستی که بغلت کنم و تابت بدم ....  کاش کنار دریا بودیم و می رفتی با دریا بازی می کردی بالاخره قبو...
20 شهريور 1392

گفتنی های تسنیم

یه چند تا اصطلاح جدید داری که ما هم برات دست گرفتیم و روزی چند بار تکرار میکنیم چه تو بگی و چه نگی : اول اینکه دو سه روز پیش خالدی (خاله ) برات شعر سلام سلام خاله بزغاله رو خوند خیلی خوشت اومد و سریع یاد گرفتی اما چه جوری .... میگی : سلام سلام خاله بزغـــــــــــــــــه ...!!!!! غ رو قشنگ میکشی و آی ما میخندیـــــــــــــــــــــــم ....!!!! همه خاله بزغاله ها رو این جوری میگی   دوم اینکه دیروز من دکتر بودم و شما پیش مامانجون بودی منتظر توی مطب نشسته بودم که مامانجون زنگ زد و گفت تسنیم خیلی خانـــــــــم داره نقاشی میکشه و بازی میکنه  اصلا هم بهونه نگرفته و گریه نکرده که یه دفعه به مامانجون گ...
13 مرداد 1392

چقدر شیرین است ...

چقدر شیرین است . از عسل هم شیرین تر ... شیرین تر از عسل هم وجود دارد؟ داشتن تو برایم از آن هم شیرین تر است شیرین است وقتی دختر شیرین بیانم مرا به نوشتن دعوت میکند شیرین است وقتی از من می خواهد بنویسم (بیویسم) و من می نویسم " بابا " شاید از همه چیز آسانتر باشد شیرین است وقتی میبینم به تقلید از نوشته من کمی پایینتر اول دو نقطه میگذاری و بالای سرش دو الف می گذاری و بعد دو خط به عنوان ب را به آن میچسبانی میدانی چقدر شیرین است نگاه معصومت و لبخند انتظارت ؟ انتظار تشویق , انتظار چلانده شدن , انتظار در آغوش کشیده شدن و من بی تامل , بی درنگ در آغوشت می گیرم و ... تو عشق منــــــــــــــــــــــــــی ...
11 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد